عرفان و شعر



- پیروان مذهب ویدا عقیده دارند که :

بعد از مرگ ، انسان را به مجازات نمیرسانند بلکه خود روح انسان ،اگر گناهکار باشد ،خویش را مجازات می کند .زیرا به عقیده آن ها ،عقل قبول نمی کند  که خداوند که بنی آدم را آفرید و از سرشت او اطلاع دارد و در اولین لحظه خلقت می دانست که انسان چه خواهد کرد ، او را مجازات نماید .

- ملاصدرا با اینکه به وحدت وجود اعتقاد دارد ، مجازات گناهکاران را در سرای دیگر محقق می داند و می گوید : 

" عزیز بودن بنی آدم نزد خداوند به مناسبت اینکه خالق و مخلوق یکی است ، دلیل بر این نمی شود که خداوند بنده گناهکار را مجازات ننماید .همچنانکه انسان اعضای بدن خود را دوست دارد ولی عضوی که مثلا مرض غیر قابل علاجی می گیرد ، بریده و زیر خاک مدفون میکند. ".

 - ملاصدرا به دقت تکالیف مذهبی را به موقع اجرا می کرد که مبادا انظباط خود را از دست داده و از شرایط مستقیم دیانت خارج گردد . و به همین مناسبت می گفته است که " بزرگترها باید در اجرای مراسم مذهبی ساعی تر باشند " .

ملاصدرا می گوید که : 

" بر اثر خلوص نیت و حضور قلب ، درهای حکمت برویم باز شد و بعد پشیمان شده و با شرمندگی می گوید ، خدایا مرا به بخش ، این تو بودی که درهای حکمت را بروی من گشودی  و این شعر نظامی را شاهد می آورد :

نیاوردم از خانه چیزی نخست 

تو دادی همه چیز من چیز تست 

چو کردی چراغ مرا نور دار

از آن باد مشعل کشان دور دار 

رهی پیشم آور که فرجام کار 

تو خشنود باشی و ما رستگار 

-داستان بایزید بسطامی :

یک شب بایزید بسطامی در حالی که مریدانش حضور داشتند ،گفت :

" لیس فی جبتی سوی الله " یعنی ؛ " د رمن غیر از خدا نیست و هر کس که خواهان یافتن خداوند می باشد ، باید او را در من جستجو کند " .

بامداد روز دیگر مریدان موضوع را به اطلاع بایزید رسانیدند و بایزید گفت : " اگر من در حالت غیر طبیعی این حرف را زده ام ، شب ها شما مسلح باشید و هر موقع من چنان شدم فوری مرا به قتل برسانید " .

جلال الدین محمد بلخی در مثنوی معنوی شرح ماوقع را چنین می نویسد :

نیست اندر جبه ام الا خدا 

چند جوئی در زمین و در سماء 

و مریدان به بایزید حمله ور شدند :

آن مریدان جمله دیوانه شدند 

کاردها در جسم پاکش می زدند 

هر که اندر شیخ تیغی می خلید 

باژگونه او تن خود می درید 

یک اثر نی بر تن آن ذوفنون 

وان مریدان خسته در غرقاب خون 

ای زده بر بیخودان تو ذوالفقار 

بر تن خود می زنی آن ، هوش دار 

زانکه بیخود فانی است و ایمن است 

تا ابد در ایمنی او ساکن است 

نقش او فانی و او شد آینه 

غی نقش روی غیر آنجای نه 

گر کنی تف سوی روی خود کنی 

ور زنی بر آینه بر خود زنی 

ور به بینی روی زشت آن هم توئی 

و ر به بینی عیسی مریم ، توئی 

او نه این است و نه آن ، او ساده است 

نقش تو در پیش تو ، بنهاده است 

چون رسید این جا سخن ،لب به بست 

چون رسید این جا قلم در هم شکست 

لب به بند ار چه فصاحت دست داد 

دم مزن والله اعلم بالرشاد 

بایزید بسطامی در آن حال بیخودی ، خدا شده بود و شمشیر بر خدا اثر نمی کند .محتاج به تفصیل نیست که بایزید در آن حال بیخودی آینه نشده بود .بلکه منظور مولانا این است که انسان تا وقتی که ناقص است ، به هر چه می نگرد فقط خودش را می بیند .مثلا یک مرد ترسو ، همه را ترسو می بیند و یک مرد امین ، همه را امین می بیند .

 


از قرن سوم ، عبادت بین صوفیان منسوخ شد و صوفیان عقیده پیدا کردند که راه رستگاری ، نه از طریق علم و نه از طریق عمل (عبادت ) میگذرد .بلکه باید با عشق ورزیدن به خدا رسید .صوفیان ، در این راه ، حتی گرسنه می ماندند و لباس ژنده می پوشیدند و مورد تمسخر مردم قرار می گرفتند .

حافظ می فرماید : 

جفا بریم و ملامت کشیم و خوش باشیم 

که در طریقت ما کافری است رنجیدن 

حالا نیز چنین است و در سراسر ایران یک صوفی ناراضی و نا خشنود که خنده بر لب نداشته باشد ، نمی بینی .

- حفظ راز در تصوف : 

مسئله وجوب حفظ راز در اکثر کتب منظوم صوفیان و عارفان آمده است .

جلال الدین محمد بلخی ، در این خصوص می فرماید : 

عارفان که جام حق نوشیده اند 

رازها دانسته و پوشیده اند 

هر که را اسرار حق آمو ختند 

مهر کردند و دهانش دوختند 

نیکلسون ، مستشرق غربی می گوید : 

عرفا و صوفیان می دانستند که مردم عادی ظرفیت شنیدن راز وحدت وجود را ندارند و نمی توانند به فهمند که معنی این عبارت (خدای جهان تو هستی ) چیست ؟ 

اسرار عارفان : 

اسرار بزرگ صوفیان و عارفان که نمی باید بگوش مردم عادی برسد ، از این قرار بود : 

1- خدای جهان تو هستی ولی هنوز از قدرت خود استفاده نکرده ای و برای استفاده از قدرت خویش باید به آن پی ببری و برای پی بردن به آن قدرت ، باید خود را تربیت کنی .

2- نه پاداش اخروی وجود دارد و نه مجازات اخروی . این گفته ها برای ترسانیدن عوام است ، تا اینکه از بیم مجازات اخروی مرتکب اعمال خلاف نشوند و به امید پاداش اخروی ، نیکوکاری نمایند . 

3- چون پاداش و مجازاتی وجود ندارد لذا عمل کردن به احکام دین بی فایده است .

- مراحل سلوک : 

عرفا و صوفیان برای کارکردن وراه پیمودن به منظور وصول به مراحل بالاتر ، نقشه راهی تهیه کرده و آن را به پیروان خود آموزش می دادند که به شرح زیر میباشد : 

1- فقر : این مرحله از سلوک عبارت است از چشم طمع از مال دنیا بریدن و احتیاجات مادی خود را به حد اقل رسانیدن است که خود سه منزل دارد . 

2- صبر و شکیبائی : در این مرحله تحمل و بردباری و چشم امید به رحمت خداوند داشتن مورد نظر است که خود سه منزل دارد . 

3- توکل 

4- رضا 

بعضی از مریدان پس از مرحله رضا که راز بزرگ را از زبان پیر و مرشد خود می شنیدند ،سر به بیابان می نهادند . چرا که روح آن ها متزل می گردید و برخی به هیجان آمده و مثل "حافظ "به وجد می آمدند و سرود پیروزی می سرائیدند : 

دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند 

گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند 

ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت 

با من راه نشین باده مستانه زدند 

شکر ایزد که میان من و او صلح افتاد 

صوفیان رقص کنان ساغر شکرانه زدند 

- صوفیان و عرفای شیعه جهان ، علی (ع) را اولین عارف جهان اسلام می دانند .و این کلام علی بن ابیطالب (ع) را ذکر می کنند که می فرماید : 

" من تو را بندگی می کنم ، نه ا زبیم آتش تو و نه امید بهشت تو ،بلکه تو را سزاوار بندگی کردن یافته ام و به همین جهت بندگی ترا به جای می آورم " .

صوفیان و عرفا ، معاد را هم منهای پاداش  مجازات ، قبول دارند و می گویند که : " اگر مجازاتی وجود داشته باشد همانا زندگی ما در این دنیاست و از این جهت دچار مجازات هستیم که از خدا بدوریم . " 

حافظ شیرازی ؛آرزو داشت که زودتر بمیرد تا اینکه بخدا به پیوندد :

خرم آن روز کز این منزل ویران بروم 

راحت جان طلبم و ز پی جانان  بروم 

و یا : 

چنین قفس نه سزای چو من خوش الحان است 

روم به روضه رضوان که مرغ آن چمنم 

ویا : 

تو را ز کنگره عرش می زنند صفیر 

ندانمت که در این خاکدان چه افتاده است 

- عارفان با اینکه در قرآن و در بسیاری از جاهای آن به عذاب و پاداش آخرت اشاره شده است از عذاب آخرت نمی ترسیدند . حافظ شیرازی می گوید : 

صحبت حور نخواهم که بود عین قصور 

با خیال تو اگر با دگری پردازم 

و یا با اشاره به آیه یکصدو بیست و چهارم ،دومین سوره قرآن به اسم "بقره "که می فرماید : 

" بترسید ای قوم بنی اسرائیل از آن روز (روز جزا ) که در آن روز هیچکس بعوض دیگری مجازات نمی کنند و از هیچ کس عوض و فدیه قبول نمی کنند ، یعنی هر کس که گناهکار است باید کیفر به بیند و شفاعت هیچ کس پذیرفته نمی شود و در آن روز کسی به یاری گناهکاری نمی آید ."

می گوید : 

عیب رندان  مکن ای زاهد پاکیزه سرشت 

که گناه دگری بر تو نخواهند نوشت 

من اگر نیکم اگر بد ، تو برو خود را باش 

هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت 

و یا در جای دیگر می فرماید : 

عشقت رسد به امداد گر خود بسان حافظ 

قرآن ز بر بخوانی با چهارده روایت 

 

 


مولانا جلال الدین بلخی ،سراینده کتاب مثنوی معنوی ، دانسته یا نا دانسته مراحل ترقی را از بودائیان اقتباس کرده و د رکتاب خود چنین می گوید که : 

از جمادی مردم و نامی شدم 

وز نما مردم به حیوان سر زدم 

مردم از حیوانی و آدم شدم 

پس چه ترسم کی ز مردن کم شدم 

جمله دیگر بمیرم از  بشر 

تا بر آرم از ملائک بال و پر 

و زملک هم بایدم جستن ز جو 

کل شیئی هالک الا وجهه 

بار دیگر از ملک قربان شوم

آنچه اندر وهم ناید  آن شوم 

پس عدم گردم همچون ارغنون 

گویدم کانا الیه راجعون 

مرگ دان آن کاتفاق امت است 

کاب حیوانی نهان د رظلمت است 

همچو نیلوفر برو زین طرف جو 

هم چو مستسقی حریص و آب جو 

مرگ او آب است و او جویای آب 

می خورد والله اعلم بالصواب 

ای فسرده عاشق ننگین نمد 

کو ز بیم جان ز جانان می رمد 

سوی تیغ عشقش ای ننگ ن 

صد هزاران جان نگر دستک ن 

به نظر بودائیان ،با عقل نمی توان مبدا را شناخت و باید خود را برای فنا شدن در مبدا آماده کرد ،تا این که موفق به شناختن مبدا گردید و بنابراین انسان تا نمیرد ،نمی تواند مبدا را بشناسد .خواه آن مرگ ، مرگ جسمی باشد یا مرگ روحی .

-تحقیق صوفیان و عرفا در قرآن ، باعث شد که علمای دینی هم قرآن را به دقت بخوانند .آن وقت در آیات قرآن چیزهائی یافتند که نظریه صوفیان و عارفان را تایید می کرد . از جمله آیه " و نحن اقرب الیه من حبل الورید " یعنی ؛ ما از رگ گردن به او نزدیکتر هستیم .و خداوند جهان با این کلام می گوید که وی از رگ گردن بندگان به آن ها نزدیک تر است  .و عارفان این را دلیل بر وحدت خداوند با بندگان خود دانسته اند .

- جلال الدین بلخی در مثنوی خود می گوید : 

" عارف بعد از اینکه بخدا واصل گردید ، احتیاج ندارد که از علم دانشمندان دینی استفاده کند ."

چون بمطلوبت رسیدی ای ملیح 

شد طلبکاری علم اکنون قبیح 

چون شدی بر بامهای آسمان 

سرد باشد جستجوی نردبان 

جز برای یاری و تعلیم غیر 

سرد باشد راه خیر از بعد خیر 

حاصل اندر وصل چون افتاد مرد 

گشت دلاله به پیش مرد سرد 

آینه روشن که شد صاف و جلی 

جهل باشد بر نهادن صیقلی 

پیش سلطان خوش نشسته د رقبول 

جهل باشد جستن نام رسول 

-عیسوی ها طوری فریفته رهبانیت شده بودند که بعضی از مردها خود را اخته نموده و سپس به خدمت کلیسا در می آمدند . به همین جهت مولانا جلال الدین بلخی صاحب مثنوی گفته است که :

هین مکن خود را خصی رهبان مشو 

زانکه عفت هست شهوت را گرو 

بی هوی نهی از هوی ممکن نبود 

هم غزا با مردگان نتوان نمود 

سراینده می گوید که عفت موقعی ممدوح است که شهوت وجود داشته باشد و آدمی بتواند در قبال هوای نفس ،مقاومت نماید و اگر شهوت نباشد ،عفت مورد پیدا نمی کند . 

-نیکلسون می گوید که :

در قرآن ،چهارصدو هفت آیه وجود دارد که نظریه صوفیان و عرفا را تایید می کند . صوفیان و عارفان تمام قرآن را دارای معنای باطنی می دانند و حدیثی را نقل می کنند که :

" قرآن دارای ظاهر و باطن است و باطن آن ،باطنی دیگر دارد تا هفت باطن و روایت .قرآن دارای هفتاد باطن می باشد. "

جلال الدین مولوی بلخی ،سراینده مثنوی معنوی میفرمایند :

حرف قران را بدان که ظاهر است 

زیر ظاهر باطنی هم قاهر است 

زیر آن باطن یکی بطن   دگر 

خیره گردد اندرو فکر و نظر 

زیر آن باطن یکی بطن سوم  

که در او گردد خردها  جمله گم 

بطن چهارم از نبی خود کس ندید

جز خدای بی نظیر بی ندید 

هم چنین تا هفت بطن ای بو الکرم 

می شمر او زین حدیث معتصم 

- مسلمان ها در دوره زندگی پیامبر اسلام ، اشکالات خود را در رابطه با قران از او و پس از پیامبر از حضرت علی (ع) رفع می کردند . ولی بعداز علی (ع) دیگر کسی نبود که بتواند مشگلات مسلمین را رفع نماید .لذا ؛ مسلمین به دو فرقه زیر تقسیم شدند : 

1- فرقه جبریه : 

این فرقه معتقد بودند که انسان از خود اختیاری ندارد .

2- فرقه قدریه : 

این فرقه معتقد بودند که انسان اختیار دارد و نباید او را مجبور دانست .

این دو فرقه بر اساس تفسیری که از قرآن داشتند تشکیل شدند .

برخی از دانشمندان مسلمانی که اصول شرع اسلام را با فلسفه به اثبات می رساندند ، "متکلمین "نام گرفتند . مسلمان ها ، آن عده از صوفیان و عرفا را که به وحدت وجود اعتقاد داشتند و می گفتند که مخلوق و خالق یکی است ، جبری می گفتند . ولی بعضی از عرفا ، قدری بودند .مثلا ؛  مولانا که اعتقاد به اختیاری بودن سرنوشت بشر داشت ، می گوید: 

این که گوئی آن کنم یا این کنم 

این دلیل اختیار است ای صنم 

- چله نشینی : 

رسم صوفیان اینگونه بوده است که چهل شبانه روز خود را در اطاقی حبس کرده و دور خود دایره ای می کشیدند و عهد می کردند که در این مدت چهل شبانه روز ؛ نخورند و نیاشامند و حتی پا از دایره بیرون نگذارند که اکثرا از فرط گرسنگی و تشنگی می مردند . این رسم صوفیان را چله نشینی می گفتند . 

- صوفی : 

صوفی از کلمه صوف مشتق شده است که به پارچه پشمی زبر و خشنی گفته می شود که با مومی مخلوط شده باشد .صوفیان از این پارچه لباس می دوختند و به این خاطر صوفی گفته می شدند . 

- سری سقطی که یکی از عرفای مشهور است می گوید : 

روزی که تو خدا را دوست بداری ، هنگامی که نظر به یکی از افراد همنوع خود می اندازی ، نگاه تو مثل نگاه مادری است که می خواهد طفل شیرخوار خود را در آغوش کشد و به او شیر دهد .یعنی نگاهت رئوف و مهربان است .چون تو همنوع خود را به چشم دوست می نگری ، او نیز وقتی در چشم های تو اثر محبت را دید ، نسبت به تو محبت پیدا می کند . چون محبت ، محبت می آورد و دشمنی ،خصومت .

رابعه بصری : 

دختری بود که در بچگی به شش درهم فروخته شد و در همان اوان در مسجد شنید که می گویند ؛ "نزدیک ترین کس به کسانی که خویشاوند ندارد ، خداست " و از آن روز شروع به عبادت و نیایش های نیمه شب نمود و غزل های عاشقانه و عارفانه ای به خدا گفت ، با اینکه سواد نداشت . زهد رابعه بقدری در بصره مشهور شد که یکی از خیرخواهان او را خریداری و آزاد نمود . 

ذوالنون مصری : 

اولین صوفی بود که اصطلاحات تصوف را وضع کرد .

 

 

 


- وجود ، پایه اصلی حکمت ملاصدرا می باشد :

. در فلسفه ملاصدرا ،وجود با هستی فرق دارد .وجود ستون هستی است و پایه ای است که هستی روی آن قرار دارد . 

. وجود هست و نمی توان منکر موجودیت آن شد . اندیشه یک دیوانه هم دال بر موجود بودن وجود هست .زیرا اگر وجود نبود ، دیوانه دارای اندیشه نمی شد . 

. دیوژن ، خم نشین حکیم یونانی می گفت : 

وجود چیزی است که بعد از اینکه مرگ آمد از بین می رود .و نیز گفت : " تا من هستم ، مرگ نیست و وقتی مرگ آمد ، من نیستم و لذا من و او باهم کاری نداریم تا اینکه من راجع به مرگ مطالعه کنم و بفهمم مرگ چیست .در این گفتار ، دیوژن موجود بودن وجود را تایید می کند و همان مرگ که می گوید وقتی آمد من نیستم وجود است .زیرا اگر موجود نبود نمی آمد تا اینکه دیوجانس برود .

ملاصدرا می گوید : 

ما چه باشیم و چه نباشیم وجود هست و زندگی و مرگ ما ، در وجود اثر ندارد . همانطور که پیامبران بزرگ مردند ،اما وجود از بین نرفت و اگر تمام موجودات ذیشعور که وجود را و موجودیت آن را احساس می کنند از بین بروند باز وجود باقی می ماند . 

. به نظر ملاصدرا واقعیت وجود ،اشیاء موجود را همانطور که کلی ، جزئی را در برمی گیرند ، در بر  نمی گیرد . وجود ،با چیز دیگر اشیاء را در بر می گیرد که عرفا اسم آن را " نفس رحمانیه " گذاشته اند و می گویند که وجود از راه ترحم همه چیز را در بر می گیرد و آن ترحم باعث گردیده که موجودات به وجود آیند و اگر رحمت نبود ،هیچ چیز بوجود نمی آمد .

شیخ احمد احسائی می گوید : 

.رابطه وجود با اشیاء و طرز احاطه کردن اشیاء از طرف وجود ، رابطه مصدر نور است با اشیاء . هر شیئی به نسبت ماده و شکل خود از نور برخوردار می شود .یعنی وجود، اشیاء دنیا را به تناسب ماده آن ها ، جرم آن ها و شکل آن ها می سازد و به وجود می آورد .

. وجود واقعیت است و اشیاء و اشکال به اندازه ظرفیت خود از وجود بهره مند می شود .وجود حقیقت است و اشیائی که در جهان وجود دارد مجاز ، از جمله خود جهان .(وجود مثل چوب است و اشیاء مثل در و پنجره ). 

. تمام اشیاء به اندازه ماده ؛جرم و ظرفیت یا حجم خود از وجود بهره مند می شوند .

. گوش انسان طوری ساخته شده است که معنای هیچ صدائی را غیر از صدای انسان نمی فهمد و معرفت انسان طوری بوجود آمده است که دلیل هیچ موجود را غیر از دلایل انسان نمی تواند بفهمد .به همین جهت است که معلم و مرشد و راهنمای بشری ناگزیر باید شخصی مثل خود او باشد ، تا بنی آدم بتواند بیان آن ها را بفهمد و به دلایلشان پی ببرد .و به همین جهت از آغاز خلقت کلیه راهنمایان و پیامبران بشر انسان بوده و دارای صورت انسانی بوده اند .

. در جهان صداهای متعدد است که همه صدای وجود است و لی انسان نمی تواند آن را بفهمد . وجود ،بعد نور است و نور را به وسیله این بعد می شود ادراک کرد. 

. به عقیده ملاصدرا ، از وجود چیزی د رتمام اشیاء هست و با اینکه وجود اشیاء را در بر نمی گیرد ،موجودیت هر شیئی وابسته به آن چیز است که از وجود ، درهر شیئی موجود باشد. اگر آن چیز که از وجود در شیئی هست از آن شیئی دور شود ،آن شیئی موجودیت خود را از دست خواهد داد و مبدل به چیزی خواهد شد که برای ما قابل درک نیست .اما مبدل به عدم (نیستی)نمی شود .چون نیستی وجود ندارد و به وجود نمی آید .و هر چیز به هر شکل که بوجود آید ، وجود است . 

نظریه ملاصدرا با نظریه های علمی امروز مطابقت می کند . اطلاعات امروز ما راجع به علت اصلی پیدایش موجودات ،بیشتر از اطلاعات او نیست . ما می دانیم که تمام اشیاء از هستی به وجود آمده و هستی در جهان خورشیدی ما و دنیاهای خورشیدی دیگر یکی است .و از ماده و انرژی (نیرو) می باشد . بدون اینکه بدانیم آیا ماده اول بوجود آمده یا نیرو ؟ از این ماده و نیرو ،موجودات بوجود آمده اند . و در هر چه بوجود آمده ،قسمتی از ماده و انرژی هست و هر گاه آن قسمت از بین برود آن موجود نابود می شود ولی نه نابود واقعی . در جهان هیچ چیز به عدم تبدیل نمی شود و عقل ما انسان ها ، عدم را نمی پذیرد . 

- انتقال قدرت از مبدا به موجودات : 

تمامی فیلسوفان شیعه ، از لحاظ مبدا با یکدیگر موافق هستند ؛خواه اسم آن را وجود بگذارند یا خدا .آنچه بین فلاسفه اختلاف بوجود آورده است نحوه انتقال قدرت از مبدا به موجودات و به وجود آوردن کائنات است . با اینکه ملاصدرا و ملا علی از اطلاعات نجومی این عصر برخوردار نبودند و نمی دانستند که وصعت فضا به قدری است که نور پس از صدها میلیون سال حرکت با سرعت سیصد هزار کیلومتر در ثانیه تازه بجائی می رسد که گوئی ابتدای فضا است ، باز خدا را ، ازلی و ابدی و نا محدود دانسته اند .

رواقیون و حکمت ملاصدرا : 

در قرن چهارم قبل از میلاد ،ذوالنون یونانی دارای مکتب و محضر در س بود و چون همواره او و شاگردانش زیر طاق می نشستند لذا در شرق به ذوالنون رواقی معروف شد و طرفدارانش را "رواقیون" نام نهادند . ذوالنون یونانی ،عقیده داشت که جهان از آتش و نور است .از هیچ ناملایمی نباید شکایت کرد ولو سخت ترین بیماری ها باشد و باید در زندگی به آنچه بدست می آید ساخت . او عارف نبود و حکمت او دارای جنبه عرفانی نشد مگر بعد از اینکه به اسکندریه رفت و رنگ حکمت افلاطونیون جدید را پذیرفت .

حکمای یونان عقیده داشتند که با حکمت می توان به اسرار جهان پی برد و تمامی معضلات را حل کرد ، اما حکمت افلاطونیون جدید گفت که : 

" اسرار دنیا ما فوق محسوسات و هم چنین مافوق ادراکات عقلانی است و ما نه با حس و نه با عقل می توانیم به اسرار جهان دست پیدا کنیم مگر با عشق ."

سقراط حکیم یونانی می گفت : 

" اگر می خواهی هستی را بشناسی ، خود را بشناس "

پایه حکمت سقراط روی این اصل بنا نهاده شده است که تا خود را نشناسی نمی توانی هستی را بشناسی و بدانی چگونه بوجود آمده است ، و برای چه بوجود آمده است و پایانی دارد یا نه ، و اگر پایانی دارد ،چه خواهد شد ؟ عرفای شرق نیز در اعصار بعد همین حرف را زدند و گفتند که : " من عرف نفسه فقد عرف ربه " یعنی : " کسی که خود را شناخت ، خدا را می شناسد " .


ملاصدرا مثل اکثر دانشمندان واقعی ،شب زنده دار بود و روزها در مدسه تدریس می کرد و شب ها را صرف نوشتن کتاب می نمود . خود ملاصدرا می گوید : 

" هنگامی که در کهک به سر می بردم ، برای تزکیه نفس می کوشیدم  و در حال تنهائی به فکر فرو می رفتم و معلوماتی را که فرا گرفته بودم از نظر می گذرانیدم . من می کوشیدم که با نیروی علم و ایمان به اسرار هستی پی ببرم و بر اثر اخلاص و تزکیه نفس قلبم روشن شد و در های ملکوت یعنی دنیائی که د رآن فرشتگان زندگی می کنند و آنگاه درهای جبروت ،یعنی دنیائی که مسکن ارواح مجرد است و اسامی اعظم خداوند در آن دنیا وجود دارد برویم گشوده شد و به اسرار دنیای الهی پی بردم و چیزهائی فهمیدم که در آغاز تصور نمی کردم رموز آن ها بر من مفتو ح گردد . 

من در آن عالم تنهائی نه فقط به رموز الهی پی بردم ،بلکه قسمتی از آن ها را دیدم و آنچه را که دیدم ،نمی توانم بر زبان بیاورم ؛ زیرا تمام مشهودات را نمی توان توصیف کرد اما مسموعات را می توان نقل نمود و آنچه را که انسان فهمیده می تواند به دیگران بفهماند .آنچه من می گویم ، چیزهائی است که فهمیده یا شنیده ام ، نه چیزهائی که به نظرم رسیده است .زیرا از عهده توصیف آن ها بر نمی آیم .آنچه من می گویم حکمت الهی است و حکمت ربانی را آنطور که فهمیدم وصف می کنم ، نه آنطور که دیدم .

در کهک ، در عالم انزوا ،قلبم از نور خدا منور گردید و اسرار خدا را مشاهده کردم . "


دیده شده است که عرفای بزرگ ،بعد از تحصیل حکمت و مدتی سلوک کردن ، در مراحل مختلف عرفان منحرف گردیده اند .عارفی چون بایزید بسطامی ، وقتی می شنود که موذن می گوید :" الله اکبر " ،می گوید :" ان اکبر منه " یعنی من از او (خدا) بزرگتر هستم . و یا وقتیکه می شنود که مودن می گوید : " سبحان الله " می گوید : " سبحان ما اعظم شانی " یعنی بقدری به برتری خود می نازد که ازعظمت شان و مرتبه اش دچار بهت می شود . و یا وقتی که حافظ می گوید : 

بودم آن روز من از طائفه درد کشان 

که نه از تاک نشان بود ونه از تاک نشان 

گرچه این شعر تحت تاثیر حکمت افلاطونیون جدید سروده شده است ولی دعوی الوهیت است . حافظ می گوید : وقتی که من بودم ، خدا نبود .و چون طبق نظریه کسانی که معتقد به وحدت وجود هستند ، همه چیز خداست و غیر از خدا (هستی )چیزی نیست . زیرا در خارج از حدود هستی چیزی نمی تواند وجود داشته باشد . 

این نوع گویش ها را " طامات گوئی " می گویند .طامات به معنی لبریز شدن ظرف یا دریاست .یعنی ظرفیت بایزید بسطامی پر و لبریز شد و به همین جهت این جملات را بر زبان آورده است . با اینکه طامات گوئی حافظ به سبب احتمالا جوانی ، قابل چشم پوشی است ولی بایزید بسطامی ، هنگامی که این جملات را بر زبان آورده از کهولت سنی (65 سال ) برخوردار بوده است . 

- عرفا با اینکه می دانستند خداوند قابل شناختن نیست ولی می کوشیدند که خود را به او نزدیک کنند و برای وصول به خدا ، دچار حالت بیخودی می شدند بدون اینکه شراب بنوشند یا مواد مخدر مصرف نمایند . ولی از موسیقی برای بیخود شدن استفاده می کردند .مولوی ، صاحب مثنوی معنوی می فرماید : 

یکدست جام باده و یکدست زلف یار 

رقصی چنین میانه میدانم آرزوست 

تمام کسانی که از راه عرفان می خواستند خود را بخدا نزدیک کنند می دانستند که نخواهند توانست خدا را بشناسند و لیکن امیدوار بودند که بخدا برسند و آن ها فکر می کردند بعد از اینکه بخدا رسیدند او را خواهند شناخت ، چون خدا خواهند شد . 

عارفان ، نسبت به صوفیان مردانی متین و سنگینی بودند و عقیده داشتند که :

"عشق اساس هستی است . عشق از خالق جدا نیست و چون خالق و مخلوق یکی است ، پس عشق از مخلوق هم جدا نیست . تمام ذرات جهان اعم از جاندار و بی جان بر اثر وجود عشق ،جاذب و مجذوب هستند . "

علم امروزی این نظریه را قبول دارد .چرا که اساس ماده بر دو نیرو که در واقع یک نیرو اما دو وجه می باشد استوار شده است .این دو وجه عبارتند از : 

1- الکتریسته مثبت که در پروتون یعنی هسته اتم هست .

2-الکتریسته منفی که در الکترون وجود دارد و این دو جاذب یکدیگر هستند . 

- خالق و مخلوق و عشق در نظر عارفان یک تثلیث بود در وحدت و این نظریه شبیه بود به تثلیث مسیحی که عقیده دارند ؛ پدر و پسر و روح القدس ،سه چیز است در یک چیز .

به عقیده عارفان چون عشق مظهر قدرت خداوند می باشد ، قابل توضیح نیست . امروز نیز که ما مجهز به علوم قرن بیستم هستیم ، نمی توانیم توضیح دهیم که نیروئی که یک وجه آن الکتریسته مثبت و وجه دیگر آن منفی بوده و اساس ماده را تشکیل می دهد ، چه چیز است . 

یکی از گفته های عارفان ایران ،سرعت عشق است که در یک لحظه می تواند از زمین به منتهای سماوات برود و برگردد .و ما می بینیم نیروئی که نمی دانیم چیست ،در یک ثانیه بشکل موج سیصد هزار کیلومتر طی می کند و سرعت وجه دیگر از این نیرو که قوه جاذبه می باشد آنی است و آنقد رسریع است که هنوز نتوانسته اند سرعت آن را اندازه بگیرند . به عقیده عارفان : 

روئیدن گیاه ناشی از عشق است و حرکت آب در جویبار از عشق سرچشمه می گیرد .شعله ور شدن آتش از عشق می باشد و چهچهه بلبل و شکفتن گل هم از نیروی عشق قوت می گیرد و صوفی هم در خانقاه یا در بازار با نیروی عشق می رقصد و تمایل مرد و زن نسبت به یکدیگر نیز از همان عشق است . 


مکتب فلسفی افلاطونیون جدید تحت تاثیر تعالیم حضرت مسیح (ع) بوجود آمده است . حضرت مسیح ؛همواره توصیه می کرد که " ای مردم ،نسبت به هم و نسبت به خالق مهربان باشید " .

علت منطقی عشق ورزیدن ، در مکتب فلسفی افلاطونیون جدید ، این بود که " در جهان چیزی جز خالق نیست و هر چه هست خدا است " . غیر از خدا چیزی وجود ندارد و نمی تواند وجود داشته باشد. زیرا که وجود ،خداست و اگر چیزی غیر از خدا بوجود آید ،نا گزیر عدم است . که به وجود آمدن عدم امکان ندارد .چون وجود (هستی ) خداست .ناگزیر هر چه هست و از جمله انسان ، خدا می باشد . 

افلاطونیون جدید هم براساس نظریه های مختلف،به چند مکتب منقسم شدند :

1-بعضی از افلاطونیون جدید ، انسان و سایر موجودات جهان را خدا می دانستند و منصور حلاج ، صوفی معروف که با طرز فجیعی کشته شد از اینگونه اشخاص بود و "اناالحق "،یعنی من خدا هستم ،می گفت .

2-دسته ای دیگر از این گروه عقیده پیدا کردند که انسان از خدا هست ولی خدا نیست. مثل نور که از خورشید است ولی خورشید نیست . 

3-دسته ای دیگر از افلاطونیون جدید عقیده داشتند که بر اثر خلقت ،مخلوق از خالق جدا شده است ولی امیدواری هست که به خالق به پیوندد.

نتیجه اینکه : 

عشق ، در تمام مکتب های افلاطونیون جدید دارای اهمیت بوده و همه عقیده داشتند که باید به همنوع و موجودات دیگر اعم از حیوان و گیاه و جماد و به طریق اولی به خالق عشق ورزید ، زیرا که همه خدا هستند (نظریه دسته اول )یا همه از خدا هستند (دسته دوم ) و یا امیداواری هست که همه روزی به خدا به پیوندند(دسته 3) .

جلال الدین رومی (مولانا )؛ در کتاب مثنوی معنوی خود ،فلسفه افلاطونیون جدید را به طرزی دلکش بیان کرده . به دیباچه کتاب مثنوی معنوی از بیت اول " بشنو از نی چون حکایت می کند " تا اولین بیت اولین داستان مثنوی معنوی " بود شاهی در زمان پیش از این " مراجعه شود . 

ادامه دارد .


ابو علی سینا ،ملقب به حجت الحق ، در سال 370 در نزدیک شهر بخارا به دنیا آمد . وی با خواندن تفسیر کتاب " حکمت الهی فارابی " از نظریات سقراط درس حکمت الهی را فراگرفت و در سن هیجده سالگی ، از تحصیل علوم بی نیاز شد . 

نظریه فلسفی ابن سینا :

در جهان هر چه هست ،به همان دلیل که هست ،جزو وجود است .وجود را خداوند ایجاد کرده است ولی؛ خود خدا ، سر سلسله موجودات نیست . یعنی خداوند که آفریدگار وجود است ، در خارج از حیطه موجودات قرار گرفته و نسبت به موجودات قدیم می باشد . هر چه هست ، از خداوند است ، اما خود خداوند در خارج از حیطه موجودات قرار دارد . 

وجود ، به عقیده ابن سینا : 

به عقیده ابن سینا ، وجود : 

- ماهیت است 

- خود وجود است . ماهیت هست اما ممکن است وجود بشود یا نشود .لیکن وجود وقتی ایجاد شد ، دارای ماهیت نیز می باشد . 

به عقیده ابن سینا ، همه چیز هست ولو وجود نداشته باشد .چون ماهیت آن وجود دارد .همانگونه که شعر هم بدون این که بوجود آمده باشد در ذهن انسان موجود است . 

به نظر ابن سینا موجودات دنیا بر سه قسم است : 

- ممتنع 

- ممکن 

- واجب 

اگر ماهیت یک وجود طوری بود که دانسته شد که بوجود نخواهد آمد ،آن وجود ممتنع است . 

ماهیتی که ممکن است منتهی به وجود بشود یا نشود ،مثل تمام چیزهائی که در این جهان بوجود می آید از جماد گرفته تا حیوان ،تمام این موجودات دارای ماهیت هستند . اما ممکن است وجود پیدا کند یا نکند . مثل باران که در آسمان وجود دارد ولی ممکن است ببارد یا نبارد . 

وجودی که از ماهیت جدا نیست و به وجود نیامدن آن وجود امکان ندارد و باید بطور حتم بوجود بیاید . 

وجود واجب ،ذات واجب الوجود ، یعنی خداوند است که موجودیت همه موجودات از اوست و فقط خداوند است که موجودیت همه موجودات از اوست و فقط خداوند است که دارای عنوان وجود واجب الوجود می باشد و جز او کسی و چیز ی این عنوان را ندارد . 


-جلب محبت : 

اگر کودکی دارید که عادت هایش شما را خشمگین می کند ، تضمین می کنم که عادت هایش ، عادت های خود شماست .مشگل را در درون خود حل کنید تا آن ها نیز خود بخود عوض شوند .

. محبت زمانی از راه می رسد که کمتر از هر موقع دیگر انتظارش را داریم و در جستجوی آن نیستیم .

شکار عشق ، هر گز یار درستی را به ارمغان نمی آورد .تنها عطش و بدبختی می آفریند .عشق هیج گاه برون از ما نیست ، درون ماست . 

. هر گز اصرار نورزید که عشق بی درنگ بیاید . شاید هنوز آماده آن نیستید یا هنوز آن قدر پرورش نیافته اید که عشقی را که می خواهید به سوی خود جلب کنید . 

. صرفا بخاطر بی کسی ، هر کسی را نپذیرید .معیارهای خود را تعیین کنید . چگونه عشقی را می خواهید بسوی خود فراخوانید ؟ از ویژگیهایی که براستی در ارتباط عاشقانه می جوئید ، فهرستی تهیه کنید . این ویژگیها را در خود بپرورانید تا شخصی را بسوی خود بکشانید که صاحب این ویژگی ها باشد . 

- وقتی عشق از راه میرسد ، برایش آماده باشید .زمینه را فراهم سازید  وآماده باشید تا عشق را بپرورانید . لبریز از مهر و محبت باشید تا دوست داشتنی شوید . با آغوش باز پذیرای عشق باشید . 

- اکنون می گذارم که این عشق نمایان شود . این عشق ، قلب و تن و ذهن و آگاهی و هستی ام را لبریز می کند و از جانب من به همه سو ساطع می شود و چندین برابر بیشتر به من باز می گردد . 

.هر چه بیشتر محبت می بخشم ، محبت بیشتری دارم که به بخشم .زیرا این خزانه لایتناهی است .

.محبت کردن به من احساس نیکو می بخشد و شادمانی درونم را عیان می کند .من خود را دوست دارم . پس با مهر و محبت از جسمم مراقبت می کنم . 

. با مهر و محبت به تنم خوراکی ها و آشامیدنی های سودمند می رسانم و با مهر و محبت به آن جامه می پوشانم و آرایشش می کنم و تنم نیز به شیوه مهر آمیز ، با سلامت و نیروئی درخشان پاسخ می دهد . 

. من خود را دوست دارم . از این رو برای خود خانه ای راحت تهیه می کنم .خانه ای که همه نیازهایم را بر می آورد و زندگی در آن برایم لذت بخش است .

من اطاق ها را از طیف عشق لبریز می کنم تا هر کسی که به آن می آید از جمله خودم این عشق را احساس کند و از آن نیرو بگیرد . 

. من خود را دوست دارم ، پس در شغلی کار می کنم که براستی از آن لذت ببرم . کاری که از استعدادها و تواناییهای خلاق من بهره ببرد و برای کسانی و همراه با کسانی که دوستشان دارم و دوستم دارند و برای در آمدی نیکو .

. من خودم را دوست دارم و از این رو نسبت به همه مردم به شیوه ای مهر آمیز می اندیشم و رفتار می کنم . زیرا می دانم آنچه از من آشکار می شود ، چندین برابر به خودم باز می گردد . 

. من تنها مردمی دوست داشتنی را به جهانم می کشانم . زیرا آن ها بازتاب خودم هستند . 

. من خود را دوست دارم . پس گذشته را می بخشم و همه تجربه های گذشته را یکسره رها می کنم و می بینم که آزادم . 

. من خود را دوست دارم . پس با دل و جان در "حال "زندگی می کنم و با این آگاهی که آینده ام درخشان و شادمان و ایمن است ،هر لحظه را بخوبی تجربه می کنم .

. من خود را دوست دارم ، زیرا که فرزند محبوب کائناتم و کائنات با مهر و محبت از اکنون تا ابدیت از من مراقبت میکند . 

ادامه دارد 


 

                                                                                                                                                         

تهمت مثل زغال است اگر نسوزاند سیاه می کند .

 

.

 

ترجیح می دهم حقیقتی مرا آزار دهد، تا اینکه دروغی آرامم کند .

 

 

 

 

با کسی زندگی کن که مجبور نباشی

یه عمر برای راضی نگه داشتنش فیلم بازی کنی .

 

 

انسان مجموعه ای از آنچه که دارد نیست؛

بلکه انسان مجموعه ای است از آنچه که هنوز ندارد، اما می تواند داشته باشد .

 

 

مردمی که گل ها را دوست میدارند خود از آن گل ها دوست داشتنی ترند .

 

 

تهمت مثل زغال است اگر نسوزاند سیاه می کند .

 

 

چقدر سخت است همرنگ جماعت شدن وقتی جماعت خودش هزار رنگ است .

 

 

خداوندا به مذهبی ها بفهمان که مذهب اگر پیش از مرگ به کار نیاید

پس از مرگ به هیچ کار نخواهد آمد.

«دکتر علی شریعتی»

 

 

اگر گیاهان صدایی نداشته باشند

به معنای آن نیست که دردی ندارند .

 

 

اگرمیخواهی محال ترین اتفاق زندگیت رخ بدهد

باور محال بودنش را عوض کن .

 

 

برنده می گوید مشکل است، اما ممکن

و بازنده می گوید ممکن است، اما مشکل .

 

 

آن اندازه که ما خود را فریب می دهیم و گمراه می کنیم، هیچ دشمنی نمی تواند .

 

 

حتی اگر بهترین فرد روی کره زمین هستید به خودتون مغرور نشوید

چون هیچ کس از شخصی که ادعا می کند خوشش نمی آید .

 

 

من در رقابت با هیچکس جز خودم نمیباشم

هدف من مغلوب نمودن آخرین کاری است که انجام داده ام .

«بیل گیتس»

 

 

تنها راه کشف ممکن ها، رفتن به ورای غیر ممکن ها است .

«آرتور کلارک »

 

 

برای یاد گرفتن آنچه می خواستم بدانم احتیاج به پیری(مرشد) داشتم

اکنون برای خوب به پا کردن آنچه که می دانم، احتیاج به جوانی دارم.

«ژوبرت» 

 

دوست تو کسی است که هرگاه کلمه «حق» از تو شنید، خشمناک نشود .

 

 

معبودا!

به بزرگی آنچه داده ای آگاهم کن تا کوچکی آنچه ندارم نا آرامم نکند.

 

 

 

 

 

آموخته‌ام که هیچ‌گاه نجابت و تواضع دیگران را به حساب حماقت‌شان نگذارم .

 

 

 

مردم هرگز خوشبختی خود را نمیشناسند

اما خوشبختی دیگران همیشه در جلو دیدگان آنهاست

 

 

کسی باش که عمری با تو بودن، یک لحظه، و لحظه ای بی تو بودن، یک عمر باشد .


 

 از زرتشت پرسیدند زندگی خود را بر چند اصل بنا کردی؟

فرمود چهار اصل: 
 
دانستم رزق مرا دیگری نمیخورد پس آرام شدم
دانستم که خدا مرا میبیند پس حیا کردم  
دانستم که کار مرا دیگری انجام نمیدهد پس تلاش کردم
دانستم که پایان کارم مرگ است پس مهیا شدم 


  

   

سنگ پشت

 

 

 

 

سنگ پشت

پشتش سنگین بود و جاده‌های دنیا طولانی. می دانست که همیشه جز اندکی از بسیار را نخواهد رفت. آهسته آهسته می ‌خزید، دشوار و کُند؛ و دورها همیشه دور بودند. سنگ پشت تقدیرش را دوست نمی ‌داشت و آن را چون اجباری بر دوش می کشید. پرنده ای در آسمان پر زد، سبک بال. ؛ سنگ پشت رو به خدا کرد و گفت: این عدل نیست، این عدالت نیست.

کاش پُشتم را این همه سنگین نمی کردی. من هیچ گاه نمی رسم. هیچ گاه. و در لاک‌ سنگی خود خزید، به نیت ناامیدی. خدا سنگ پشت‌ را از روی زمین بلند کرد. زمین را نشانش داد. کُره‌ای کوچک بود.

و گفت : نگاه کن، ابتدا و انتها ندارد. هیچ کس نمی رسد. چرا؟

چون رسیدنی در کار نیست. فقط رفتن است. حتی اگر اندکی. و هر بار که می‌روی، رسیده‌ای. و باور کن آنچه بر دوش توست، تنها لاکی سنگی نیست، تو پاره ای از هستی را بر دوش می کشی؛ پاره ای از مرا. خدا سنگ پشت را بر زمین گذاشت. دیگر نه بارش سنگین بود و نه راه ها چندان دور. سنگ پشت به راه افتاد و گفت: رفتن، حتی اگر اندکی؛ و پاره ای از «او» را با عشق بر دوش کشید.


زود قضاوت نکنید

پس از رسیدن یک تماس تلفنی برای یک عمل جراحی اورژانسی، پزشک با عجله راهی
بیمارستان شد ,,, او پس از اینکه جواب تلفن را داد، بلافاصله لباسهایش را عوض کرد و
مستقیم وارد بخش جراحی شد ,,,
او پدر پسر را دید که در راهرو می رفت و می آمد و
منتظر دکتر بود. به محض دیدن دکتر، پدر داد زد: چرا اینقدر طول کشید تا بیایی؟ مگر
نمیدانی زندگی پسر من در خطر است؟ مگر تو احساس مسئولیت نداری؟
پزشک لبخندی زد و
گفت: "متأسفم، من در بیمارستان نبودم و پس از دریافت تماس تلفنی، هرچه سریعتر خودم
را رساندم ,,, و اکنون، امیدوارم شما آرام باشید تا من بتوانم کارم را انجام دهم
,,,
پدر با عصبانیت گفت:"آرام باشم؟! اگر پسر خودت همین حالا توی همین اتاق بود
آیا تو میتوانستی آرام بگیری؟ اگر پسر خودت همین حالا میمرد چکار میکردی؟
پزشک
دوباره لبخندی زد و پاسخ داد: "من جوابی را که در کتاب قرآن گفته شده میگویم" از
خاک آمده ایم و به خاک باز می گردیم ,,, شفادهنده یکی از اسمهای خداوند است ,,,
پزشک نمیتواند عمر را افزایش دهد ,,, برو و برای پسرت از خدا شفاعت بخواه ,,, ما
بهترین کارمان را انجام می دهیم به لطف و منت خدا ,,,
پدر زمزمه کرد: (نصیحت
کردن دیگران وقتی خودمان در شرایط آنان نیستیم آسان است ),,,
عمل جراحی چند ساعت
طول کشید و بعد پزشک از اتاق عمل با خوشحالی بیرون آمد ,,, خدا را شکر! پسر شما
نجات پیدا کرد ,,,
و بدون اینکه منتظر جواب پدر شود، با عجله و در حالیکه
بیمارستان را ترک می کرد گفت : اگر شما سؤالی دارید، از پرستار بپرسید ,,,
پدر
با دیدن پرستاری که چند لحظه پس از ترک پزشک دید گفت: "چرا او اینقدر متکبر است؟
نمی توانست چند دقیقه صبر کند تا من در مورد وضعیت پسرم ازش سؤال کنم؟
پرستار
درحالیکه اشک از چشمانش جاری بود پاسخ داد : پسرش دیروز در یک حادثه ی رانندگی مرد
,,, وقتی ما با او برای عمل جراحی پسر تو تماس گرفتیم، او در مراسم تدفین بود ,,, و
اکنون که او جان پسر تو را نجات داد ,,, او با عجله اینجا را ترک کرد تا مراسم
خاکسپاری پسرش را به اتمام برساند."

هرگز کسی را قضاوت نکنید چون شما هرگز نمیدانید زندگی آنان چگونه است و چه بر
آنان میگذرد یا آنان در چه شرایطی هستند ,,,لطفا به‌‌‌ اشتراک بگذارید ،،،


فروغ فرخزاد

 

سرد سبز ( مستندی از زندگی و آثار فروغ فرخ زاد )

سرد سبز
فیلمی مستند از زندگی فروغ فرخ زاد
ده ها عکس و صدای تا به حال عرضه نشده از فروغ
فیلم هایی از فروغ در خانه ، زمان گفتگو با برناردو برتو لو چی و .

خلاصه زندگی نامه و آثار فروغ :
فروغ در دیماه سال ۱۳۱۳ در محلۀ امیریۀ تهران پا به عرصۀ وجود نهاد پدرش محمد فرخ زاد یک نظامی سختگیر بود و مادرش زنی ساده و خوش باور. او فرزند چهارم یک خانوادۀ نه نفری بود
چهار برادر به نامهای امیر مسعود، مهرداد و فریدون و دو خواهر به نامهای پوران و گلوریا
پس از اتمام دوران دبستان به دبیرستان خسروخاور رفت. در همین زمان تحت تاثیر پدرش که علاقمند به شعر و ادبیات بود. کم کم به شعر روی آورد. و دیری نپائید که خود نیز به سرودن پرداخت. خودش می گوید که " در سیزده چهارده سالگی خیلی غزل می ساختم ولی هیچگاه آنها را به چاپ نرساندم. "
در سال ۱۳۲۹ در حالی که ۱۶ سال بیشتر نداشت با نوۀ خالۀ مادرش پرویز شاپور که ۱۵ سال از او بزرگتر بود ازدواج کرد. این عشق و ازدواج ناگهانی بخاطر نیاز فروغ به محبت و مهربانی بود. چیزی که در خانۀ پدری نیافته بود. پس از پایان کلاس سوم دبیرستان به هنرستان بانوان می رود و به آموختن خیاطی و نقاشی می پردازد. از ادامه تحصیلاتش اطلاعاتی در دست نیست.
می گویند که او تحصیلات را قبل از گرفتن دیپلم رها می کند
اولین مجموعۀ شعر او به نام " اسیر " در سال ۱۳۳۱ در سن ۱۷ سالگی منتشر می گردد. کم و بیش اشعاری از او در مجلات به چاپ می رسد.
با به چاپ رسیدن شعر " گنه کردم گناهی پر ز لذت" در یکی از مجلات هیاهوی عظیمی بپا می شود و فروغ را بدکاره می خوانند و از آن پس مورد نا مهربانی های فراوان قرار می گیرد.
" گریزانم از این مردم که با من به ظاهر همدم و یکرنگ هستند
ولی در باطن از فرط حقارت به دامانم دو صد پیرانه بستند "
در سال ۱۳۳۲ با شوهرش به اهواز می رود. دیری نمی پاید که اختلافات شوئی باعث برگشت فروغ به تهران می شود
حتی تولد کامیار پسرشان نیز نمی تواند پایه های این زندگی را محکم سازد. سرانجام فروغ در سال ۱۳۳۴ از شوهرش جدا می شود
قانون فرزندش را از او می گیرد. حتی حق دیدنش را. فروغ ۱۶ سال تمام و تا آخر عمرش هرگز فرزندش را ندید
" وقتی اعتماد من از ریسمان سست عدالت آویزان بود
و در تمام شهر
قلب چراغ های مرا تکه تکه می کردند
وقتی که چشم های کودکانۀ عشق مرا
با دستمال تیرۀ قانون می بستند
و از شقیقه های مضطرب آرزوی من
فواره های خون به بیرون می پاشید
چیزی نبود. هیچ چیز بجز تیک تاک ساعت دیواری
دریافتم : باید، باید، باید
دیوانه وار دوست بدارم
در این سی دی بسیاری از ناگفته ها و ناشنیده ها را از زبان فروغ خواهید شنید



مجموعه های از کارهای فروغ فرخزاد :
مجموعۀ شعر
ـ اسیر ۱۳۳۱
ـ دیوار ۱۳۳۶
ـ عصیان ۱۳۳٨
ـ تولدی دیگر۱۳۴۱
و مجموعۀ نا تمام ( ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد)
ناگفته هایی از تمام جزئیات آثاز فروغ



در حوزۀ سینما

ـ پیوندفیلم(یک آتش)که در سال ۱۳۴۱ در دوازدهمین جشنوارۀ فیلم های کوتاه و مستند ونیز در ایتالیا شایستۀ دریافت مدال طلا و نشان برنز شد.

ـ بازی در فیلمی از مراسم خواستگاری در ایران. سفارش موسسۀ ملی کانادا به گلستان فیلم بود.
ـ همکاری در ساختن بخش سوم فیلم ( آب و گرما)
ـ مدیر تهیۀ فیلم مستند ( موج و مرجان و خارا ) به کارگردانی ابراهیم گلستان
ـ مدیر و تهیه و بازی در فیلم نیمه کارۀ ( دریا ) محصول گلستان فیلم
ـ ساختن فیلم مستند ( خانه سیاه است ) از زندگی جذامیان که در زمستان سال ۱۳۴۲ برندۀ جایزۀ بهترین فیلم جشنواره ( اوبرهاوزن ) آلمان شد.
ـ بازی در نمایشنامۀ ( شش شخصیت در جستجوی نویسنده ) اثر لوئیچی پیراندلو در سال
۱۳۴۲
ـ و در سال ۱۳۴۴ از طرف یونسکو فیلمی نیم ساعته و از برناردو برتولوچی فیلمی پانزده دقیقه ای . در رابطه با زندگی فروغ ساخته شد.
دهمین جشنوارۀ فیلم ( اوبرهاوزن ) آلمان جایزۀ بزرگ خود را برای فیلم های مستند به یاد فروغ نام گذاری کرد.
فروغ فرخزاد سرانجام در ۲۴ بهمن سال ۱۳۴۵ به هنگام رانندگی بر اثر تصادف جان سپرد و روز ۲۶ بهمن در گورستان ظهیرالدوله هنگامی که برف می بارید به خاک سپرده شد.

" شاید حقیقت آن دو دست جوان بود
آن دو دست جوان
که زیر بارش یکریز برف مدفون شد"


یادش همیشه گرامی باد

ناشنیده هایی از آثار سینمایی فروغ از بهرام بیضایی


 

داستان عبرت انگیز توبه نصوح

نَصوح مردى بود شبیه زنها ، صورتش مو نداشت و هایى برجسته چون زنها داشت و در حمام نه کار مى کرد. او سالیان متمادی بر این کار بود و از این راه هم امرار معاش می‌کرد و هم ی شهوت. گرچه چندین بار به حکم وجدان توبه کرده بود اما هر بار اخگرشهوت، او را به کام خود اندر می‌ساخت و کسى از وضع او خبر نداشت و آوازه تمیزکارى و زرنگى او به گوش همه رسیده و ن و دختران رجال دولت و اعیان و اشراف دوست داشتند که وى آنها را دلاکى کند و از او قبلاً وقت مى گرفتند تا روزى در کاخ شاه صحبت از او به میان آمد. دختر شاه مایل شد که به حمام آمده و کار نَصوح را ببیند. نصوح جهت پذیرایى و خدمتگزارى اعلام آمادگى نمود ، سپس دختر شاه با چند تن از خواص ندیمانش به اتفاق نصوح به حمام آمده و مشغول استحمام شد . از قضا گوهر گرانبهاى دختر پادشاه در آن حمام مفقود گشت ، از این حادثه دختر پادشاه در غضب شده و به دو تن از خواصش دستور داد که همه کارگران را تفتیش کنند تا شاید آن گوهر ارزنده پیدا شود . طبق این دستور مأمورین ، کارگران را یکى بعد از دیگرى مورد بازدید خود قرار دادند، همین که نوبت به نصوح رسید با اینکه آن بیچاره هیچگونه خبرى از آن نداشت ، ولى از ترس رسوایى ، حاضر نـشد که وى را تفتیش ‍ کنند، لذا به هر طرفى که مى رفتند تا دستگیرش کنند، او به طرف دیگر فرار مى کرد و این عمل او سوء ظن ى را در مورد او تقویت مى کرد و لذا مأمورین براى دستگیرى او بیشتر سعى مى کردند. نصوح هم تنها راه نجات را در این دید که خود را در میان خزینه حمام پنهان کند، ناچار به داخل خزینه رفته و همین که دید مأمورین براى گرفتن او به خزینه آمدند و دیگر کارش از کار گذشته و الان است که رسوا شود به خداى تعالى متوجه شد و از روى اخلاص توبه کرد در حالی که بدنش مثل بید می‌لرزید با تمام وجود و با دلی شکسته خدا راطلبید و گفت: خداوندا گرچه بارها توبه‌ام بشکستم، اما تو را به مقامستاری ات این بار نیز فعل قبیحم بپوشان تا زین پس گرد هیچ گناهی نگردم و از خدا خواست که از این غم و رسوایى نجاتش دهد . به مجرد این که نصوح توبه کرد، ناگهان از بیرون حمام آوازى بلند شد که دست از این بیچاره بردارید که گوهر پیدا شد . پس از او دست برداشتند. و نصوح خسته و نالان شکر خدا به جا آورده و از خدمت دختر شاه مرخص ‍ شد و به خانه خود رفت . او در این واقعه عیاناً لطف و عنایت ربانی را مشاهده کرد. این بود که بر توبه‌اش ثابت‌قدم ماند و فوراً از آن کار کناره گرفت.چند روزی از غیبت او در حمام سپری نشده بود که دختر شاه او را به کار درحمام نه دعوت کرد، ولی نصوح جواب داد که دستم علیل شده و قادر به دلاکی ومشت و مال نیستم، و دیگر هم نرفت. هر مقدار مالى که از راه گناه تحصیل کرده بود در راه خدا به فقرا داد و چون ن شهر از او دست بردار نبودند ، دیگر نمى توانست در آن شهر بماند و از طرفى نمى توانست راز خودش را به کسى اظهار کند، ناچار از شهر خارج و در کوهى که در چند فرسخى آن شهر بود، ست اختیار نمود و به عبادت خدا مشغول گردید . اتفاقاً شبى در خواب دید کسى به او مى گوید : « اى نصـــوح ! چگونه توبه کرده اى و حال آنکه گوشت و پوست تو از فعل حرام روئیده شده است ؟ تو باید چنان توبه کنى که گوشتهاى حرام از بدنت بریزد . » همین که از خواب بیدار شد با خودش قرار گذاشت که سنگهاى گران وزن را حمل کند و به این ترتیب گوشتهاى حرام تنش را آب کند . نصوح این برنامه را مرتب عمل مى کرد تا در یکى از روزها همانطورى که مشغول به کار بود، چشمش به میشى افتاد که در آن کوه چرا میکرد. از این امر به فکر فرو رفت که این میش از کجا آمده و از کیست ؟ تا عاقبت با خود اندیشید که این میش قطعاً از شبانى فرار کرده و به اینجا آمده است ، بایستى من از آن نگهدارى کنم تا صاحبش پیدا شود و به او تسلیمش نمایم . لذا آن میش را گرفت و نگهدارى نمود و از همان علوفه و گیاهان که خود مى خورد ، به آن حیوان نیز مى داد و مواظبت مى کرد که گرسنه نماند. خلاصه میش زاد ولد کرد و نصوح از شیر و عوائد دیگر آن بهره مند مى شد تا سرانجام کاروانى که راه را گم کرده بود و مردمش از تشنگى مشرف به هلاکت بودند عبورشان به آنجا افتاد، همین که نصوح را دیدند از او آب خواستند و او به جاى آب به آنها شیر مى داد به طورى که همگى سیر شده و راه شهر را از او پرسیدند. وى راهى نزدیک را به آنها نشان داده و آنها موقع حرکت هر کدام به نصوح احسانى کردند و او در آنجا قلعه اى بنا کرده و چاه آبى حفر نمود و کم کم در آنجا منازلى ساخته و شهرکى بنا نمود و مردم از هر جا به آنجا آمده و رحل اقامت افکندند و نصوح بر آنها به عدل و داد حکومت نموده و مردمى که در آن محل ست اختیار کردند، همگى به چشم بزرگى به او مى نگریستند. رفته رفته ، آوازه خوبى و حسن تدبیر او به گوش پادشاه آن عصر رسید که پدر آن دختر بود . از شنیدن این خبر مشتاق دیدار او شده ، دستور داد تا وى را از طرف او به دربار دعوت کنند. همین که دعوت شاه به نصوح رسید، نپذیرفت و گفت : من کارى و نیازى به دربار شاه ندارم و از رفتن نزد سلطان عذر خواست . مأمورین چون این سخن را به شاه رساندند، بسیار تعجب کرد و اظهار داشت حال که او براى آمدن نزد ما حاضر نیست ما مى رویم که او را و شهرک نوبنیاد او را ببینیم . پس با خواص درباریانش به سوى محل نصوح حرکت کرد، همین که به آن محل رسید به عزرائیل امر شد که جان پادشاه را بگیرد، پس پادشاه در آنجا سکته کرد و نصوح چون خبردار شد که شاه براى ملاقات و دیدار او آمده بود ، در مراسم تشییع او شرکت و آنجا ماند تا او را به خاک سپردند و چون پادشاه پسرى نداشت ، ارکان دولت مصلحت دیدند که نصوح را به تخت سلطنت بنشانند. چنان کردند و نصوح چون به پادشاهى رسید، بساط عدالت را در تمام قلمرو مملکتش گسترانیده و بعد با همان دختر پادشاه که ذکرش رفت ، ازدواج کرد و چون شب زفاف و عروسى رسید، در بارگاهش ‍ نشسته بود که ناگهان شخصى بر او وارد شد و گفت چند سال قبل ، میش من گم شده بود و اکنون آن را نزد تو یافته ام ، مالم را به من رد کن . نصوح گفت : چنین است . دستور داد تا میش را به او رد کنند، گفت چون میش مرا نگهبانى کرده اى هرچه از منافع آن استفاده کرده اى ، بر تو حلال ولى باید آنچه مانده با من نصف کنى . گفت : درست است و دستور داد تا تمام اموال منقول و غیر منفول را با او نصف کنند. آن شخص گفت : بدان اى نصوح ، نه من شبانم و نه آن میش است بلکه ما دو فرشته براى آزمایش تو آمده ایم . تمام این ملک و نعمت اجر توبه راستین و صادقانه ات بود که بر تو حلال و گوارا باد ، و از نظر غایب شدند . ----------------------- انسانها زمانی نا امید می شوند که چیزی به موفقیت آنها باقی نمانده


دانه کوچک بود و کسی او را نمی‌دید.


 سال‌های سال گذشته بود و او هنوز همان دانه کوچک بود دانه دلش می‌خواست به چشم بیاید، اما نمی‌دانست چگونه. گاهی سوار باد می‌شد و از جلوی چشمها می‌گذشت.  گاهی خودش را روی زمینه روشن برگها می‌انداخت و گاهی فریاد می‌زد و می‌گفت:من هستم، من اینجا هستم، تماشایم کنید اما هیچکس جز پرنده‌ها‌یی که قصد خوردنش را داشتند یا ه‌هایی که به چشم آذوقه زمستان به او نگاه می‌کردند به او توجهی نمی‌کرد  دانه خسته بود از این زندگی؛ از این‌ همه گم‌ بودن و کوچکی خسته بود یک روز رو به خدا کرد و گفت نه، این رسمش نیست. من به چشم هیچ‌کس نمی‌آیم.  کاشکی کمی بزرگتر، کمی بزرگتر مرا می‌آفریدی خدا گفت اما عزیز کوچکم تو بزرگی، بزرگتر از آنچه فکر می‌کنی حیف که هیچ وقت به خودت فرصت بزرگ‌شدن ندادی.  رشد ماجرایی است که تو از خودت دریغ کرده‌ای. راستی یادت باشد تا وقتی که می‌خواهی به چشم بیایی، دیده نمی‌شوی. خودت را از چشم‌ها پنهان کن تا دیده شوی 
دانه کوچک معنی حرف‌های خدا را خوب نفهمید، اما رفت زیر خاک و خودش را پنهان کرد
سال‌ها بعد دانه کوچک، سپیداری بلند و با شکوه بود  که هیچکس نمی‌توانست ندیده‌اش بگیرد. سپیداری که به چشم همه می‌آمد =====


گاهی اتفاقی در زندگی آدم ها می افتد که فکر می کنند شر است
اما تنها خدا می داند که آن اتفاق برایش جز خیر نیست و
گاهی خیری که فقط خدا می داند شر است


روزی شاه محمود غزنوی در بیابان از لشگر خود جدا افتاده و از قضای روزگار به تنهائی اسب می تاخت که ناگهان بر کنار دریا طفلی را تنها و مغموم دید . د رحیرت و تعجب بر کنار طفل نشست و از او پرسید که : 

" ای طفل غمزده ، این چه حالتی است و در این جا چه می کنی ؟ " 

طفل گفت : ای امیر ، ما هفت طفل بی پدری هستیم که با مادر خود در نهایت فقر و فلاکت در این نزدیکی زندگی می کنیم و گذران ما از این ماهی است که با صدها زحمت و مشقت از صبح تا شام از این دریا صید می کنیم و قوت ما هر شب همین است که می بینید .

شاه گفت : ای طفل ، آیا می خواهی که در این صید شراکتی داشته باشیم و با هم شریک باشیم ؟ 

 

 

طفل گفت : آری 

شاه تور را در دریا انداخت . تور کودک دولت شاهی گرفت و آن روز طفل صد ماهی گرفت . وقتی که کودک آن همه ماهی را دید ، گفت : این شانس برای من عجیب است .عجب شانسی داری ای بنده خدا تو که اینهمه ماهی صید کردی .

شاه گفت : کم نباشی پسر .اگر حالی از ماهی گیر خود بپرسی ، شانس تو در حال حاضر از من است برای اینکه ماهی گیر تو پادشاه است . شاه این بگفت و سوار اسب شد . طفل گفت : ای امیر ، سهم خود را کنار بگذار .

شاه گفت : قسمت امروزم ترا باشد و آنچه که فردا صید شود ، مرا باشد . صید ما فردا تو خواهی بود و بس و من صید خود را به کسی نخواهم داد . 

روز دیگر شاه در کاخ شاهی خود به ایوان آمد .یاد شریک خود افتاد . سرهنگی را به دنبال کودک فرستاد .کودک را آوردند . و شاه او را به شراکت به تخت شاهی نشاند . حاضران گفتند : ای شاه این کودک گدا است و شایسته شما نیست که چنین شخصی را د رکنار خود بنشانید . ولی شاه گفت که هر چه هست شریک ما است . چون او را به شزاکت قبول کردیم دیگر او را رد نتوان کرد . این بگفت و او را مثل خود شلطانش کرد .از کودک سوال شد که از کجا آوردی این شانس و اقبال را ؟ 

کودک پاسخ داد که : آری ، شادی آمد و شیون گذشت ، از آنکه صاحب دولتی بر من گذشت . 


ترجیع بندی از خواجوی کرمانی با مقدمه ای از دکتر الهی قمشه ای:

سر آمدن از عالم قدس به این خاکدان تیره ، شوق دیدار دوست بوده است 

جان به بوی تو از خطیره قدس 

سوی این تیره خاکدان آمد 

و از این جا نیز چون عیسی به عزم دیدار او به سوی چرخ برین بال خواهد گشود . 

. همچو عیسی به عزم عالم جان 

رخ نهادیم سوی چرخ برین

. که همه اوست هر چه هست یقین 

جان و جانان و دلبر و دل و دین (عراقی )

که جهان صورتست و معنی دوست 

ور به معنی نظر کنی همه اوست (خواجو )

که یکی هست و هیچ نیست جز او 

وحده لا اله الا هو (هاتف )

در جهان یک حقیقت اصیل بیش نیست که به گفته افلاطون ،عین زیبائی است و از مشاهده جمال خویش عین عشق است و خود عاشق است و خود معشوق و هیچکس را پروای وصل او نیست .زیرا که :

که بندد طرف وصل از حسن شاهی 

که با خود عشق ورزد جاودانه (حافظ )

ارسطو و حکمای پیش از خواجه شیراز گفته بودند که حضرت حق را با هیچکس نظر نیست و از خود به غیر نپردازد و به گفته سعدی از حسن قامت خویش با کس نمی نگرد و این است که درد عشق بی درمان است و تنها چاره این است که عاشق به اشاره آن معشوق که از زبان محی الدین گفت : 

خود را در دامن من انداز 

که هیچ کس را بیش از من بر خود نظر ندارد 

خود را د رمعشوق محو کند چنانکه خواجو گفت : 

هیج از دهان تنگ تو نگرفته کام جان 

جان را فدای جان تو کردم به جان تو 

از این رو حتی توجه عاشق به فراق و و صال نیز اشتغال به خوشتن است و حجاب معشوق می شود .

وصل و هجران حجاب راه تواند 

بگذر از هر دو تا شوی واصل 

و سعدی گفت : 

ندانمت به حقیقت که در جهان به که مانی 

جهان و هر چه در او هست صورتند و تو جانی

سخن از دل است که عاشق است و غم عشق همچون مرغی خوش آهنگ در آن آشیانه کرده و او ست که زبان عاشق را به شعر و ترانه گشوده است که :

ای غمت مرغ اشیانه دل 

زلف و خال تو دام و دانه دل

و سخن از دلبر است که معشوق است و هر دم هزار ناز و کرشمه می کند و دل می برد و می گریزد و دست وصال نمی دهد و سخن از عشق است که چون دریا میان دل و دلبر موج می زند و هر دو را می شوراند و مست می کند و این مستی را هیچ هوشیاری در پی نیست .

تا ابد کی به هوش باز آید 

هر که بیخود شد از شراب الست ( خواجوی کرمانی )

. تمامی عالم در او مندرج است و چون او هست ، عوالم بی نهایت هست . پس اندیشه از نیستی نباید داشت و نگران وجود و عدم نباید بود بلکه باید تنها او را طلب کرد که خود به تنهائی کل است .

گر نباشد جهان و هر چه در اوست 

چون تو هستی هر آنچه باید هست 


 

 

پیرمرد همسایه آایمر  دارد .
دیروز زیادی شلوغش کرده بودند
او فقط فراموش کرده بود
از خواب بیدار شود .!

 

 

 

عادت ندارم درد دلم را ،
به همه کس بگویم ! ! !
پس خاکش میکنم زیر چهره ی خندانم ،
تا همه فکر کنند . . .
نه دردی دارم و نه قلبی

 

 


دلتنگم،
مثل مادر بی سوادی
که دلش هوای بچه اش را کرده
ولی بلد نیست شماره اش را بگیره.

گنجشک می خندید به اینکه  چرا هر روز
بی هیچ پولی برایش دانه می پاشم.
من می گریستم به اینکه حتی او هم
محبت مرا از سادگی ام می پندارد.

 




انسان های بزرگ دو دل دارند :
دلی که درد می کشد و پنهان است و دلی که می خندد و آشکار است .
پروفسور محمود حسابی >



 


دست های کوچکش
به زور به شیشه های ماشین شاسی بلند حاجی می رسد
التماس می کند : آقا. آقا " دعا " می خری؟
و حاجی بی اعتنا تسبیح دانه درشتش را می گرداند
و برای فرج آقا " دعا " می کند



کودکی با پای بر روی برفهاایستاده بود و به  ویترین فروشگاهینگاه می کرد زنی. در حال عبور اورا  دید، او را به داخل فروشگاه برد وبرایش لباس و کفش خرید و گفت:
مواظب خودت باش، کودک پرسید:ببخشید خانم شما خدا هستید؟ زن لبخند زد و پاسخ داد: نه  من فقطیکی از بنده های خدا هستم.
کودک گفت: می دانستم با او نسبتی داری!!!




 

 

در "نقاشی هایم" تنهاییم را پنهان می کنم.
در "دلم" دلتنگی ام را.
در "سکوتم" حرف های نگفته ام را.
در "لبخندم" غصه هایم را.
دل من.
چه خردساااااال است !!!
ساده می نگرد !
ساده می خندد !
ساده می پوشد !
دل من.
از تبار دیوارهای کاهگلی است!!!
ساده می افتد !
ساده می شکند !
ساده می میرد !
ساااااااااااااا 足ااااااااده



قند خون مادر بالاست
دلش اما همیشه شور می زند برای ما


اشک‌های مادر , .مروارید شده است در صدف چشمانش
دکترها اسمش را گذاشته‌اند آب مروارید!
حرف‌ها دارد چشمان مادر ؛ گویی زیرنویس فارسی دارد
دستانش را نوازش می کنم
داستانی دارد دستانش




پسر گرسنه اش می شود ، شتابان به طرف یخچال می رود در یخچال را باز می کند
عرق شرم .بر پیشانی پدر می نشیند
پسرک این را می داند
دست می برد بطری آب را بر می دارد
. کمی آب در لیوان می ریزد
صدایش را بلند می کند ، " چقدر تشنه بودم "
پدر این را می داند پسر کوچولو اش چقدر بزرگ شده است .

 

توی یه جمعی یه پیرمردی خواست سلامتی بده گفت :
می خورم به سلامتی 2 بوسه !!
بعد همه خندیدن و هم همه شد و پرسیدن حالا بگو کدوم 2 بوسه ؟!!
گفت :
اولیش اون بوسه ای که مادر بر گونه بچه تازه متولد شده میزنه و بچه نمی فهمه !


 


دومیش اون بوسه ای که بچه بر گونه مادر فوت شدش میزنه و مادرش متوجه نمیشه .


 

 

تقدیم به همه خوبان





 

پرسیدم. ،

چطور ، بهتر زندگی کنم ؟

با کمی مکث جواب داد :

گذشته ات را بدون هیچ تأسفی بپذیر ،

با اعتماد ، زمان حالت را بگذران ،

وبدون ترس برای آینده آماده شو .

ایمان را نگهدار وترس را به گوشه ای انداز .

شک هایت را باور نکن ،

وهیچگاه به باورهایت شک نکن .

زندگی شگفت انگیز است ، در صورتیکه بدانی چطور زندگی کنی .

 

 

پرسیدم ،

آخر ،

و او بدون اینکه متوجه سؤالم شود ، ادامه داد :

مهم این نیست که قشنگ باشی . ،

قشنگ این است که مهم باشی ! حتی برای یک نفر .

کوچک باش و عاشق . که عشق ، خود میداند آئین بزرگ کردنت را

بگذارعشق خاصیت تو باشد ، نه رابطه خاص تو با کسی .

موفقیت پیش رفتن است نه به نقطه ی پایان رسیدن

 

 ب

داشتم به سخنانش فکر میکردم که نفسی تازه کرد وادامه داد .

هر روز صبح در آفریقا ، آهویی از خواب بیدار میشود و برای زندگی کردن و امرار معاش در صحرا میچراید ،

آهو میداند که باید از شیر سریعتر بدود ، در غیر اینصورت طعمه شیر خواهد شد ،

شیر نیز برای زندگی و امرار معاش در صحرا میگردد ، که میداند باید از آهو سریعتر بدود ، تا گرسنه نماند

مهم این نیست که تو شیر باشی یا آهو . ،

مهم اینست که با طلوع آفتاب از خواب بر خیزی و برای زندگیت ، با تمام توان و با تمام وجود شروع به دویدن کنی

 

به خوبی پرسشم را پاسخ گفته بود ولی میخواستم باز هم ادامه دهد و باز هم به . ،

 

که چین از چروک پیشانیش باز کرد و با نگاهی به من اضافه کرد :

زلال باش ،‌ زلال باش ،

فرقی نمی کند که گودال کوچک آبی باشی ، یا دریای بیکران ،

زلال که باشی ، آسمان در تو پیداست

دو چیز را همیشه فراموش کن:

خوبی که به کسی می کنی

بدی که کسی به تو می کند

 

 

دنیا دو روز است:

یک با تو و یک روز علیه تو

روزی که با توست مغرور مشو و روزی که علیه توست مایوس نشو. چرا که هر دو پایان پذیرند.

 

به چشمانت بیاموز که هر کسی ارزش نگاه ندارد

به دستانت بیاموز که هر گلی ارزش چیدن ندارد

به دلت بیاموز که هر عشقی ارزش پرورش ندارد

 

در دنیا فقط 3 نفر هستند که بدون هیچ چشمداشت و منتی و فقط به خاطر خودت خواسته هایت را بر طرف میکنند، پدر و مادرت و نفر سومی که خودت پیدایش میکنی، مواظب باش که از دستش ندهی و بدان که تو هم برای او نفر سوم خواهی بود.

 

چشم و زبان ، دو سلاح بزرگ در نزد تواند، چگونه از آنها استفاده میکنی؟ مانند تیری زهرآلود یا آفتابی جهانتاب، زندگی گیر یا زندگی بخش؟

 

بدان که قلبت کوچک است پس نمیتوانی تقسیمش کنی، هرگاه خواستی آنرا ببخشی با تمام وجودت ببخش که کوچکیش جبران شود.

 

هیچگاه عشق را با محبت، دلسوزی، ترحم و دوست داشتن یکی ندان، همه اینها اجزاء کوچکتر عشق هستند نه خود عشق.


 

   

پرنده در قفس؛ زیبا نمی خواند  

 

آن هنگام که دوست داری دلی را مالک شوی رهایش کن

پرنده در قفس  زیبا نمی خواند

گرچه برایت تمام لحظه ها رانغمه خوانی کند

بگذار برود

تمام افق ها را بگردد و آواز سر دهد .صبور باش و رهایش کن

گفته اند : اگر از آن تو باشد باز می گردد و اگرنباشد

یادت باشد قفس ،آفریننده ی عشق نیست

 

 

گمان نبر که دانه های رنگارنگ دل ، طبیعت آزاد این پرنده ی زیبا را اسیر تومی کند

می دانم .می دانم .که رها کردنش رنج می آفریند

زیرا چه بسیار رهایی ها که به دلتنگی ها و گاه فراموشی ها می انجامد

اما ماندن بی آنکه صادقانه دل سپردنی باشد رنجیست دردناکتر

 

و در آن زمان که با کمترین خطایی روزنه ا ی در دل قفس باز شود میگریزد

آن هنگام را جه توانی کرد ؟

تو می مانی و این همه روزهایی که رنج برده ای اهلی شدنش را

رهایش کن .دوست داشتن را رهایی است که زیبا می کند

 

 

پرنده ای که به تمام باغ ها سر می زند

به تمام گل ها عشق می ورزد و

تمام سر شاخه های درختان تنها را  لحظه ای میهمان می شود

واز تمام چشمه سارها می نوشد

و حتی می گذارد

شیطنت کودکان، بال او را زخمی کند

ایا نگه داشتنش در قفس تو را شاد میکند؟

 

 

ولی

.اگر به سویت بازگشت بدان همیشه با تو می ماند

و اگر رفت و دل به باغی دیگر سپرد به گلی دیگر

و شاید قفسی دیگر .

پس از آن تو نیست .بگذار رها باشد

 

 

دوستش بدار

اما گمان نبر که با اسارت ، دلی از آن تو می شود

بگذار مهرورزیدن تو سیرابش کند

اما نگذار قلبت را گِل آلود کند

عشقی  بورز که تو را زلال تر و زیباتر می کنند
 


چه کسی گفت که عشق یعنی مالک شدن ؟

عشق یعنی درون قلب دیگری عظمت و جانی دوباره یافتن

وسعت عشق به اندازه ی دل آدمی است

 

 

و همیشه عاشق والاتر از معشو ق

از عشق زنجیری نساز که وجودی را به اسارت کشد

که ظالم ترینی

نه عاشق ترین

 

 

اگر هوای تو دارد باز خواهد گشت

سینه سرخی خواهد شد با ارمغانی از ترانه ها و نغمه های زیبا

که تا همیشه برایت خواهد خواند

بی آنکه هراس از دست دادنی

او را در قفس افکند

 

 

.و شاید ققنوسی شود که حتی اگر به آتشش افکنی با جانی دوباره

عاشق ترین باشد


ماه باید مجال خودنمایی بیابد  تا عظمت خورشید از نگاهی پنهان نماند


====

دوست داشتن اتفاقی ساده و زیباست .مثل تولد یک پروانه

 

 

بیشتر از تماشای پروانه ها

مبهوت حس  لحظه های تولدش از پیله باش


 

 

هر دهه در آمریکا کتابی بنام ( اشتباهات بزرگ ) چاپ میشود .

از خاطرات رئیس سازمان ناسا ی آمریکا که در این کتاب ثبت شده این است که وقتی فضانوردان از جو زمین خارج میشدند، به علت عدم وجود جاذبه قادر به نوشتن گزارش نبودند. زیرا جوهر خودکار یا خودنویس بر روی کاغذ اثری نمی گذاشت .
در سال 1968 رئیس سازمان ناسا تصمیم گرفت این مشکل را حل کند و از تمام شرکتهای تجاری و پژوهشی دعوت به همکاری کرد .

سرانجام پس از 5/8 ماه زمان و حدود 11 میلیون دلار سرمایه گذاری یک شرکت پژوهشی موفق شد قلمی را بسازد که در تمامی شرایط جوی از قبیل زیرآب ، در فضا ، در سرمای شدید ،گرمای شدید و خلاصه در تمامی شرایط قابل استفاده باشد .

زمانی که این محصول رونمایی شد وجشنی در این خصوص گرفته شد، تلگرافی از طرف سازمان فضایی روسیه به دستشان رسید با این متن : کار بسیار خنده داری انجام داده اید. ما چندین سال است برای ثبت اطلاعات در فضا از مداد استفاده میکنیم .تمام
به گفته رئیس وقت ناسا بعداز رسیدن این تلگراف 4 ماه دفتر پژوهشی سازمان تعطیل شد

برای یک مشکل امکان دارد راه حل بسیار ساده تری هم وجود داشته باشد فقط کافیست نوع دیگری به مشکل نگاه کنیم

 

 

فقر ، چیزی را " نداشتن " است ، ولی ، آن چیز پول نیست
طلا و غذا نیست
فقر ، همان گرد و خاکی است که بر کتابهای فروش نرفتهء یک کتابفروشی می نشیند
فقر ، تیغه های برنده ماشین بازیافت است ،‌ که رومه های برگشتی را خرد میکند
فقر ، کتیبهء سه هزار ساله ای است که روی آن یادگاری نوشته اند
فقر ، پوست موزی است که از پنجره یک اتومبیل به خیابان انداخته میشود
فقر ، همه جا سر میکشد
فقر ، شب را " بی غذا " سر کردن نیست
فقر ، روز را " بی اندیشه" سر کردن است

 

بزرگتـرین مصیبت یک انسـان این است که نه سـواد کافـی برای حرف زدن داشتـه باشـد و نـه شعـور لازم بـرای خامـوش مانـدن 
دکتــــــــــر شریعتـــــــــــــی

 


 فریادها مرده اند، 
 سکوت جاریست، 
 تنهایی حاکم سرزمین بی کسی است ، میگویند خدا تنهاست ما که خدا نیستیم چرا تنهاییم
 ( دکتر شریعتی )


 ای مالک! اگرشب هنگام کسی را مشغول گناه دیدی،فردا به آن چشم نگاهش مکن; شاید سحر توبه کرده باشد و تو ندانی. (امام علی) "ع"


 
 همه بشرند اما فقط بعضی ها انسان اند. 
 (دکتر شریعتی)
 
 
 

 
 
 زنده بودن را به بیداری بگذرانیم ، که سال ها به اجبار خواهیم خفت. دکتر شریعتی


 
 اگه کفشت پاتو می زد و از ترس قضاوت مردم پا نشدی و درد رو به پات تحمیل کردی دیگه در مورد آزادی شعار نده . آلبرکامو

 


 
 شاید زندگی آن جشنی نباشد که آرزویش را داشتی اما حال که به آن دعوت شدی تا میتوانی زیبا برقص. چارلی چاپلین


 
 
 درد من تنهایی نیست بلکه مرگ ملتی است که گدایی را قناعت , بی عرضگی را صبر , و با تبسمی بر لب این حماقت را حکمت خدا می دانند.گاندی


 
 
 خداوندا به مذهبی ها بفهمان که مذهب اگر پیش از مرگ به کار نیاید پس از مرگ به هیچ کار نخواهد آمد دکتر علی شریعتی


 
 
 اگر نتوانیم آزاد زندگی نمائیم ، بهتر است مرگ را با آغوش باز استقبال کنیم . مهاتما گاندی


-مرد بیمار :

مردی در بیمارستان بستری بود و قرار شد که تحت عمل جراحی قرار گیرد.با اینکه داروی مسکنی به او تزریق کرده بودند، اما ناراحت و پریشان بود.پرستاری مهربان به او گفت:«آیا ناراحت و آشفته ای؟»
مرد گفت: « بسیار بیشتر از اینها.»
پرستار گفت:« اما نباید ناراحت و پریشان باشی، چون که خیلی زود حال تو از سال های پیش بهتر خواهد شد.»
لبخندی گذرا بر لبان بیمار نشست.
پرستاری که شرار کم سوی امید را در چهره ی او دیده بود، افزود: « می دانی که دو راه برای برخورداری با عمل جراحی وجود دارد؛ می توانی تا سر حد مرگ نگران و مظطرب باشی، یا اینکه به ما اعتماد کنی.تیم جراحی ما یکی از بهترین تیم هاست، پس نباید از چیزی بترسی، به خصوص که من هنگام عمل جراحی کنارت می مانم و مراقب هستم که همه چیز درست پیش برود.»
وقتی بیمار این سخنان را شنید، آرامش خاطر پیدا کرد.در نتیجه همه چیز به خوبی پیش رفت و عمل ،موفقیت آمیز بود. پس از جراحی نیز بیمار کاملا بهبود یافت، در حالی که بزرگ ترین درس زندگی خود را آموخته بود: با هر پدیده ای در زندگی به دو صورت می توان برخورد کرد؛ می توان نگران شد و یا اعتماد و توکل کرد.
اگر فقط می توانستیم با همان شدت نگرانی ها ی خود به خدا توکل کنیم، هرگز نگران نمی شدیم.

 

درخت نجات:

نجار یک روز کاری دیگر را هم به پایان برد . آخر هفته بود و تصمیم گرفت دوستی را به خانه اش دعوت کند .

موقعی که نجار و دوستش به خانه رسیدند ، قبل از ورود نجار چند دقیقه در سکوت جلو درختی در باغچه ایستاد .بعد با دو دستش ، شاخه های درخت را گرفت .

چهره ی او بی درنگ تغییر کرد .خندان وارد خانه شد ، همسر و فرزندان به استقبال او آمدند ،

با دوستش به ایوان رفتند . از آنجا می توانستند درخت را ببینند .

دوستش دیگر نتوانست جلوی کنجکاوی اش را بگیرد و دلیل رفتار نجار را پرسید .

نجار گفت : این درخت مشکلات من است .

موقع کار ، مشکلات فراوانی پیش می آید ، اما این مشکلات مال من است و ربطی به همسر و فرزندانم ندارد .وقتی به خانه می رسم مشکلاتم را به شاخه های آن درخت می آویزم .

روز بعد وقتی می خواهم سرکار بروم ، دوباره آنها را از روی شاخه ها بر می دارم .

جالب این است که وقتی صبح به سراغ درخت می روم تا مشکلاتم را بردارم .

 

خیلی از آنها دیگر آنجا نیستند ، و بقیه هم خیلی سبکتر شده اند .


 

 

در ادامه برخی از حوادث جالب و آشکار                                 از زندگی آلبرت انیشتین را که اخیرا توسط مجله                                 تایم به عنوان مرد قرن مفتخر شده بود، می خوانید:                                

یک روز در هنگام تور سخنرانی، راننده                                 آلبرت انیشتین، که اغلب در طول سخنرانی او                                 در انتهای سالن می نشست، بیان کرد که او احتمالا                                 میتواند سخنرانی انشتین را ارائه دهد زیرا چندین                                 مرتبه آن را شنیده است. برای اطمینان بیشتر، در                                 توقف بعدی در این سفر، انیشتین و راننده                                 جای خود را عوض کردند و انیشتین با لباس راننده در                                 انتهای سالن نشست.

پس از ارائه سخنرانی بی عیب و نقص، توسط یک                                 عضو از شنوندگان از راننده سوال دشواری خواسته شده                                 بود. راننده انشتین خیلی معمولی جواب داد:

خب،                                 پاسخ به این سوال کاملا ساده است. من شرط می بندم                                 راننده من، (اشاره به انیشتین) که در انتهای سالن                                 وجود دارد، می تواند پاسخ این سوال را                                 بدهد.”

برخی حوادث جالب در زندگی انیشتین

همسر آلبرت انیشتین غالبا اصرار داشت                                 که او در هنگام کار باید لباسهای مناسبتری استفاده                                 کند. انشتین همواره میگفت: چرا باید اینکار را                                 بکنم هر کسی اینجا می داند من که هستم.”

هنگامی که انیشتین برای شرکت در اولین                                 کنفرانس بزرگ خود شرکت کرد نیز همسرش از او خواست                                 که لباس مناسبتری بپوشد، انشتین گفت: چرا باید                                 اینکار را بکنم هیچ کسی اینجا مرا نمی شناسد                                 .”

برخی حوادث جالب در زندگی انیشتین

از آلبرت اینشتین معمولا برای توضیح                                 نظریه عمومی نسبیت سوال میشد و او یک بار                                 اینگونه پاسخ داده بود:

دست                                 خود را بر روی اجاق گاز داغ برای یک دقیقه قرار                                 دهید، و این عمل مانند یک ساعت به نظر می رسد، حال                                 با نامزد خود یک ساعت بنشینید، و این عمل مانند یک                                 دقیقه به نظر می رسد. این نسبیت                                 است!”

برخی حوادث جالب در زندگی انیشتین

هنگامی که آلبرت انیشتین شاغل در                                 دانشگاه پرینستون بود، یک روز قرار بود به خانه                                 برود ولی او آدرس خانه اش را فراموش کرده                                 بود. راننده تاکسی او را نمی شناخت. انیشتین از                                 راننده پرسید آیا او می داند خانه اینشتین کجاست.                                 راننده گفت:

چه                                 کسی آدرس اینشتین را نمی داند؟ هر کسی در پرینستون                                 آدرس خانه انشتین را میداند. آیا می خواهید به                                 ملاقات او بروید؟”

اینشتین پاسخ داد:

من                                 اینشتین هستم. من آدرس منزل خود را فراموش کرده                                 ام، می توانید شما مرا به آنجا  ببرید؟”

راننده او را به خانه اش رساند و از او هیچ                                 کرایه ای نیز نگرفت.

برخی حوادث جالب در زندگی انیشتین

یک بار اینشتین از پرینستون با قطار                                 در سفر بود که مسئول کنترل بلیط به کوپه او آمد.                                 وقتی او به اینشتین رسید، انیشتین بدنبال بلیط جیب                                 جلیقه اش را جستجو کرد ولی نتوانست آن را پیدا                                 کند. سپس در جیب شلوار خود جستجو کرد ولی باز هم                                 بلیط را پیدا نکرد. سپس در کیف خود را نگاه کرد                                 ولی بازهم نتوانست آن را پیدا کند. بعد از آن او                                 صندلی کنار خودش را جستجو کرد ولی باز هم بلیطش را                                 پیدا نکرد.

مسئول بلیط گفت: دکتر اینشتین، من می دانم که                                 شما که هستید. همه ما به خوبی شما را میشناسیم و                                 من مطمئن هستم که شما بلیط خریده اید، نگران                                 نباشید. و سپس رفت.

در حال خارج شدن متوجه شد که فیزیکدان بزرگ                                 دست خود را به پایین صندلی برده و هنوز در حال                                 جستجوست.

مسئول قطار با عجله برگشت و گفت:

دکتر                                 انیشتین ، دکتر انشتین ، نگران نباش ، من می دانم                                 که شما بلیط داشته اید، مسئله ای نیست. شما بلیط                                 نیاز ندارید. من مطمئن هستم که شما یک بلیط خریده                                 اید.”

اینشتین به او نگاه کرد و گفت:

"مرد                                 جوان، من هم می دانم که چه کسی هستم. چیزی که من                                 نمی دانم این است که من کجا می روم."


- شیح محمد لاهیجی می گوید : 

بی نشان شو از همه نام و نشان 

تا به بینی صورت حق را عیان 

هر که از قید تعیین وارهید 

بی من و ما  ، خویش را مطلق بدید 

شیخ شبستری می گوید : 

تعیین نقطه وهمی است بر عین 

چو عینیت گشت صافی ، غین شد عین 

. عین : جشم ، جشمه ، ذات شیئی

. غین : تاریکی و پوشیده شدن آسمان است 

پس عین ، ضد غین است و امتیاز آن از این به نقطه ای است و چون آن نقطه را از میان برگیری ، غین همان عین است . هم چنین است امتیاز ممکن از واجب که به تعیین است و تعیین امر اعتباری وهمی است که وجود حقیقی ندارد . لذا ، به گفته لاهیجی ،تعین به مثابه نقطه وهمی است که عارض آن حقیقت شده است و عین به سبب آن نقطه غین نموده است . 

هر گاه دیده عارف به نور کشف و شهود منور گردد و حجاب تعینات وهمیه از پیش نظر او برخیزد ، غین که عبارت از کثرات و تعینات است ، عین شود و هر دو یکی شود و دومی نماند . و پرده پندار مرتفع گشته ظاهر شود که یک حقیقت است که به صورت کثرات و تعینات بر آمده و متلبس به لباس مائی و توئی بوده است . 

بیدل می گوید : 

گر تو بر خیزی ز ما و من دمی 

هر دو عالم پر ز خود بینی همی 

این تعیین شد حجاب روی دوست 

چونکه برخیزد تعین جمله اوست 

نیست گردد صورت بالا و پست 

حق عیان بینی به نقش هر چه هست 

. همانا که میان بنده و خدا هزار مقام از نور و ظلمت باشد و این هزار منزل منحصر به دو مرتبه است که از آن به دو خطوه تعبیر کرده اند :

"راه را دو گام گفته اند زیرا که فصل و وصل است "

پیوند دوست گشتی از خویش اگر جدائی 

گفتم که مائی ما ،ما را زتو حجاب است 

گفتا تو محو ما شو وانگه به بین تو مائی 

و شیخ شبستری در همین معنی می فرماید : 

دو خطوه بیش نبود راه سالک 

اگر چه دارد او چندین مهالک 

یکی از های "هویت "در گذشتن 

دوم صحرای هستی در نوشتن 

لاهیجی در شرح این بیت گفته است : 

" یک قدم آن است که سالک صاحب بصیرت از " ها" ی "هویت" که اشاره کرده شد ، که تعینات ذات مطلقه مراد است که به سبب آن تعین کثرات نموده شده و یکی ؛دومی نماید .در گذرد و سالک ، وحدت د رکثرت مشاهده فرماید و حق را در جمیع اشیاء متجلی به تجلیات اسمائی بیند . که همان " عین الیقین " است . 

نهان به صورت اغیار یار پیدا شد 

عیان به نقش و نگار آن نگار پیدا شد 

پدید گشت ز کثرت جمال وحدت دوست 

یکی به صورت چندین هزار پیدا شد 

و این مرتبه عین الیقین است که سالک عارف به دیده بصیرت جمال وحدت د رمزایای کثرت بی مزاحمت غیریت مشاهده نماید. 

سخن حضرت ابو المعالی در مصراع نخست " حیرت دمیده ام گل داغم بهانه است " حکایت از همین مرتبه است که به ایجازی قریب به اعجاز از همه کثرات که چندین هزار جلوه از یک حقیقتند در مرتبه عین الیقین به کلمه " حیرت دمیده ام " و از آن غیریت به " گل داغ " و از موهوم بودن تعین به " بهانه " تعبیر نموده است . 

و به گفته " لاهیجی " قدم دوم آن که سالک صاحب جذبه صحرای کثرات را به طریق سلوک و تصفیه طی نماید و در نوردد و جمیع منازل را قطع نموده و ترقی به عین الجمع و حضرت احدیت نماید و هستی پندار خود و جمیع اشیاء را که مستم بود محو و فانی یابد و متحقق به بقاء بعد الفناء گشته ، هر چه هست خود را بیند و داند . این مقام " حق الیقین " است و نهایت مراتب کمال کاملان و غایت سیر سالکان و عارفان ، این مرتبه است . 

ما د راو و او به ما آمد دفین 

من غلام مرد خود بینی چنین 

قطره در دریا فتاد و شد فنا 

عین دریا گشتنش آمد بقا 

قطره و دریا حقیقت خود یکی است 

غیر حق در هر دو عالم هیچ نیست 

هر که او را ذوق این اسرار نیست 

جان او را با حقیقت کار نیست . 


هر نفس نو می شود دنیا و ما 

بی خبر از نو شدن   ندر    بقا

حهان در هر چشم به هم زدنی ، در حال تحول و دگرگونی است ولی ؛ ما از این نکته بی خبریم . برای اینکه ظاهر و صورت جهان ظاهرا ثابت و بدون هیچ گونه تغییری به نظر می رسد و از این رو است که ما گمان می کنیم که در این جهان تغییری رخ نمی دهد .

به عقیده اشعریان :

 " جهان عبارت است از جوهر واحدی که اعراض گوناگون بر آن عارض می شود و این اعراض دائما در حال تغییر است ." اما چرا انسان از تغییرات دائمی جهان بی خبر است ؟ برای این که این تغییرات بی هیچ فاصله زمانی رخ می دهد . از این رو تغییر دائمی در خیال انسان بصورت ثابت و ایستا جلوه می کند . 

حکیم سبزواری گوید : 

" متکلمان گویند که اعراض در دو لحظه برجای نمانند " . و حکما گویند که " جهان دگرگونه و متغیر است " 


عمر همچون جوی نو نو می رسد 

مستمری می نماید  د ر    جسد 

عمر انسان ، مانند آب جویباری در حال گذار و طی شدن است ، ولی همین جزء به جز ء گذشتن که بصورت دائمی و مستمر صورت می گیرد سبب این شده است که انسان به اشتباه خیال  کند ؛ "جریان عمر بصورت خطی و ممتد و مستمر است ."

در این جهان حتی یک لحظه سوجود ندارد . ما نسبت به این حرکت سریع و دقیق و دائمی که جهان راتازه می کند ، اطلاعی نداریم ،زیرا وقتی که حرکت شتاب بیشتری پیدا می کند ، از آن جهت که در ک ما نمی تواند نقاط گسیخته حرکت را از یکدیگر تشخیص دهد ، لذا آن را در شکل استمرار و اتصال که به صورت واحدی در می آید ، احساس می کنیم و همین جهان نو را کهنه تصور می کنیم . 


-ویکتور هوگو می گوید : 

. زنده کسانی هستند که پیکار می کنند 

. آن ها که جان و تنشان از عزمی راسخ آکنده است 

آن ها که از شیب تند سرنوشت بلند بالا می روند 

آن ها که اندیشناک بسوی هدفی عالی می روند و روزان و شبان در خیال خویش ؛ یا وظیفه ای مقدس دارند و یا عشقی بزرگ 

- تسرنی می گوید : 

بتهون آهنگ های خود را همیشه با آلگروی سریع شروع می کرد . چنانکه گوئی می خواهد خود را از افکار ناراحت کننده ای خلاصی بخشد . آنگاه یک مکث شدید ؛ حالت انتظار و در پی آن یک ملودی حزن انگیز " گام " غلطان سوالها و نیمه جوابها ؛ فانتزی هائی بصورت سونات و واریاسیون ها آغاز می شود . جهان در اطراف او معدوم می گشت .

سمفونی زندگانی ناپلئون هم مانند آهنگ های بتهون شروع و پایان می یابد . بدین معنی که اول به موفقیت های سریع و پی در پی نائل می شود ، سپس در مسکو یک " حالت انتظار " به او دست می دهد و آنگاه در " نبرد ملل " سوالها و نیمه جوابها " آزارش می دهند .زیرا متحیر است در مقابل اینهمه دشمن چگونه صف آرائی کند . این حالت مدت ها طول می کشد تا اینکه بتدریج جهان در اطراف او معدوم می گردد . 

بتهون می گوید : 

زمان کوتاه تر از آن است که شخص نوت ها و نامه ها را خوانا بنویسد .

ناپلئون می گوید :

غیر ممکن فقط در قاموس ابلهان پیدا می شود .

. مردانی که د رمیانشان بسر می برم ، آنقدر با من اختلاف دارند که آفتاب با مهتاب اختلاف دارد . 

. آنچه طبیعی است همیشگی است و آنچه قرار دادی است ، موقتی است . 

. نقشه کشیدن منهم جزو تقدیر من است . 

. حقیقت این است که من هرگز برای خود فرمانروا نبوده ام .ممکن است نقشه های بسیاری کشیده باشم ولی هر گز از عهده اجرای هیچیک از آن ها بر نیامده ام . من زمام حکومت را در دستم گرفتم ولی زور امواج حادثات خیلی زیادتر از قوه مقاومت من بود  . من هر گز به معنی واقعی ارباب خود نبوده ام و حادثات بر من آقائی می کرده اند . 

. من هر گز بر اتفاقات حکومت نمی کرده ام .من آنقدر احمق نبوده ام که حوادث را با سیستم خود همنوا گردانم . بجای این عمل ، من سیستم خود را با حوادث غیر مترقبه ای که پی در پی می آمدند ، هماهنگ می کردم . 

- ناپلئون بناپارت بقول کریستوفر هروار ، موقعیت را آن چنان که بود قبول می کرد . و سپس از آن به نفع خود بهره برداری می نمود .او هیچگاه روی بخت و اقبال حساب نمی کرد بلکه با محاسبه دقیق میزان خطرات و اتخاذ تصمیم سریع می کوشید بخت و اقبال را تحت قدرت خود در آورد و بگفته خود ناپلئون ، هدف های وی غالبا روشن نبود .همین تاریکی هدف او بود که او را بصورت " مرد تقدیر " در آورده بود .

ناپلئون بقدری سریع می نوشت که اغلب در اثر تند نوشتن ، سر قلمش می شکست .

. صبح زود مغز انسان بهتر از هر موقع دیگر کار می کند .

. همه چیز ماده است . بشر جانوری است که کاملتر است و بهتر استدلال می کند . روح جاودان نیست ، اگر بود ، قبل از تولد وجود می داشت .

ناپلئون گاهی جبری می شد و می گفت : 

وابسته به حوادثیم .اراده ای ندارم . هر چه انسان بزرگتر باشد یعنی قدرت او بیشتر باشد ، اراده آزاد کمتری خواهد داشت . 

. همیشه توانسته ام که اراده خود را بر سرنوشت تحمیل کنم .مادام که ستاره ام بلند می درخشد هیچکس قادر نخواهد شد مرا به زمین بزند  .

.چه ماشین عجیبی است این لباس خاکی 

.کسی که می ترسد مغلوب گردد حتما شکست خواهد خورد .

.مادر ، با دستی گهواره و با دستی دیگر دنیا را تکان می دهد . 

.ابلهان همیشه از گذشته سخن می گویند . عقلا در فکر حال هستند و دیوانگان از آینده حرف می زنند. 

. بهترین ت ،راستی است . 

. شکم های گرسنه ، نه ترس را می شناسند و نه فرمان برداری را . 

. من تصور نمی کنم که مرگ دارای اهمیتی باشد . آنچه سرنوشت ما را تعیین می کند ، تولد است . همه چیز بستگی دارد به اینکه به موقع بدنیا بیائیم . 

. من در جهان یک دوست داشته ام ، آنهم خودم بودم .

. به نظر ما خیر خواهی دیگران حماقت جلوه می کند و حماقت های ما خیرخواهی . نیکی دیگران ضعف و ضعف ما همیشه نیکی است . 

. وقتی که تنها راه می رویم سریعتر راه می رویم  . 

. مرد بزرگ همیشه بر واقعیات و حوادث متکی است .

. هرج و مرج های شدید همواره به استقرار حکومت دیکتاتوری منجر می گردد. 

. نباید پیوسته با یک دشمن جنگید .چه در اینصورت تمام اسرار جنگی شما را یاد خواهد گرفت . 

. گاهی سرنوشت یک ملت بسته به یک روز است .

.آن کسی که از اول می داند به کجا می رود ، خیلی دور نخواهد رفت . 

. نخستین هدف پس از شکست خوردن باید تسلیم شدن باشد ، و نه خشمگین شدن و لعنت فرستادن . 

. همیشه از صلح حرف بزن ولی آماده جنگ باش . 

. هرگز حرف جاسوس را باور نکنید . با استخدام آن ها شما بیشتر زیان می بینید تا منفعت . 

. بزرگترین عمل غیر اخلاقی آن است که انسان انجام شغلی را که در آن وارد نیست بر عهده بگیرد .

. قلب تمدار باید در سرش باشد . 

. برای بالا بردن سطح آسایش مردم باید با عقاید ضعفا و جاهلان مخالفت نکنید .

. وقتی که در سنت هلن در تبعید بود و در اواخر عمر خود می گفت : 

آنچه دارد مرا خفه می کند ضعف نیست ، قوت است . این زندگی است که مرا می کشد. 

. هم ملل و هم افراد ، تنها از تجربه خودشان و در قسمت اعظم اوقات از مصائب خودشان عبرت می گیرند . 

. من همواره مشغول کارم . زیاد فکر می کنم . اگر در هر موقع برای هر کاری و هر واقعه ای آماده به نظر می رسم ، برای این است که در باره مسائل قبلا می اندیشم و کوچکترین کارها را بدون تفکر انجام نمی دهم .

. مردی که واقعا بزرگ است ، حاکم بر واقعیاتی است که خود پدیدش آورده .

. اعراب مردمی بزدل و بی ارزش بیش نیستند . 

 

 


سه حکایت تمثیلی برگزیده اشراق سهروردی عبارتند از:

- عندلیب و دربار سلیمان 

- خفاشان و حربا 

- ملاقات هدهد و بومان

الف - عندلیب و دربار سلیمان : 

روزی همه پرندگان در ملک سلیمان جمع بودند و عندلیب غایب بود . سلیمان پیکی به دنبال او فرستاد و از او خواست تا پیش سلیمان برود . عندلیب که هر گز از آشیانه خود بیرون نیامده بود ، رو به یاران خود کرده و گفت : 

" اکر او بیرون باشد و ما اندرون ، ملاقات میسر نگردد و او در آشیانه ما نگنجد و هیچ طریق دیگر نیست " . آنگاه سالخورده ای که درمیان آن ها ست با استناد به آیه قرآن می گوید : 

" طریق آن است که چون ملک سلیمان در آستانه ما نگنجد ، ما نیز ترک آشیانه بگوییم و به نزدیک او شویم وگرنه ملاقات میسر نشود " 

. بارگاه حضرت سلیمان چه مقامی است ؟ 

سلیمان چون پادشاه و سلطان عالم هستی است ، با اراده خود بر همه موجودات فرمان می راند و خاصه " مرغان " را . مرغان کیانند ؟ 

"تشبیه روح به مرغ است . در این حال مرغانی که به جایگاه سلیمانی رسیده اند ، گوئی ارواح رستگار و رها شده و به راه افتاده سالکانی هستند که به پرواز در آمده و از " مسیر سفر "که یکی از پر اشاره ترین بحش ها در رمزها و تمثیل های سیر و سلوک عرفانی در ادب فارسی است ، گذشته ،و به وصال سلیمان و پادشاه عالم هستی رسیده اند . "

- عندلیب در میان مرغان کیست ؟ 

عندلیب در روایت سهروردی ، آن مرغ جانی است که نوحه گر همین فراق است . او در دوری از محضر سلیمان و مرغان وارسته و به جانب سلیمان رفته ، نغمه ساز کرده که رسولی از جانب سلیمان پیغام دوستی و فیض و فراخوانی را می آورد . چرا که آن سلطان عالم نیز مشتاق آنانی است که رو سوی وی آرند و به قول لسان الغیب " حافظ " از قول عندلیب : 

" ما به او محتاج بودیم ، او به ما مشتاق بود " 

طریق چیست ؟ 

"طریق آن است که چون ملک سلیمان در آشیانه ما نگنجد ، ما نیز ترک آشیانه بگوئیم  و به نزدیک او شویم . " و این آواز شیخ اشراق است که از زبان پیکی سالخورده که با ترک آشیانه تن و هوای نفس و تعلقات به محضر سلیمان هستی مرغان نزدیک می شویم .

ما باید از حضارهای خانه حقیر و کم وسعت روح فردی و خود محور خود بیرون رویم ، نه آنکه به انتظار عبث ورود عظمت بیکران او به وسعت حقیر آشیانه خودمان بنشینیم . این اراده و شوق و وارستگی ماست که باید ظهور پیدا کند . مانع ، محدوده های حصار ماست ، نه حدود بی پایان (بی نهایت ) او . و تا این مهم را نپذیریم . ترک آشیان نکنیم ، ملاقات میسر نشود و انتظار به پایان نرسد .


مور بیچاره هوس کرد که د رکعبه رسد 

دست در پای کبوتر زد و ناگاه رسید 

شیخ ابوسعید ابو الخیر می فرماید : 

.نیکوترین لباسی که بنده پوشد ، لباس تواضع است 

.آنجا که اثری از انوار حقیقت کشف گردد ، آنجا نه ولوله بود ، نه دمدمه و نه تغییر و نه تلون . 

. از شیخ پرسیدند که : 

ای شیخ ؛ او را کجا جوئیم ؟ 

شیخ گفت : 

کجاش جستی که نیافتی ؟ اگر قدمی به صدق در راه طلب نهی د رهر چه بنگری او را بینی .

. شیخ ابوسعید گفت : 

به عدد هر ذره ای از موجودات راهی است به حق ، اما هیچ راه نیست نزدیک تر و سبکتر از آنکه راحتی به دل مسلمانی رسانی و ما بدین راه یافتیم و اختیار کردیم . 

. شیخ گفت : 

صوفی یعنی آنچه د رسر داری ، بنهی و آنچه د رکف داری بدهی و از آنچه بر تو آید نجهی 

. ما آنچه یافتیم به بیداری شب و بی داوری سینه و بی دریغی مال یافتیم . هزار دوست اندکی باشد و یک دشمن بسیار 


ابلیس در شعر فارسی به سه گونه متفاوت خود را نشان داده است که می توانیم با سه نام متفاوت در این ادوار از آن یاد کنیم : 

الف - قبل از خلقت آدم و در عزت و جلال و با نام عزازیل 

ب- در داستان آفرینش آدم و به عنوان یکی از شخصیت های اصلی این داستان ، به نام ابلیس 

ج - در زندگی مادی و این دنیایی و در کنار فرزندان آدم که سمبل شرارت و بدی است ، با نام شیطان 


در جمادی الاخر سال 672 مولانا را فرمان رسید که : 

" ای صاحب نفس مطمئن ، به سوی پروردگارت باز گرد ،در حالی که تو از وی خشنود و او از تو خرسند است " 

این فرمان بازگشت و صفیر عرش بصورت بیماری " حمای محرق " بر مولانا در آمد و او را از پای بینداخت . مولانا پیش از این گفته بود که در مرگ من تهمت بر سبب ها منهید که : 

این سبب ها در نظر ها پرده هاست 

که نه هر دیدار صنعش را سزاست 

بیماری ناگهانی مولانا شهر قونیه را به تشویش و اضطراب انداخت و خویشان و مریدان شفاک الله گویان به دیدار او شتافتند . مولانا گفت : 

" بعد از این شفاک الله شما را باد که در میان ما و معشوق حجاب بر خاسته است " :

من شدم عریان ز تن او از خیال 

می خرامم در نهایات  الوصال 

گویند مولانا در آخرین شب حیات خویش که آتش تب بالا گرفت و یاران و خویشان اضطراب عظیم داشتند و بهاءالدین هر لحظه سراسیمه به بالین وی می شتافت و چون تحمل مشاهده آن حال نداشت با غمی جانکاه باز می گشت ، غزل زیر را برای تسلای خاطر ایشان سرود و این غزل بنا به روایات ، واپیسن کلمات آتشین مولاناست : 

رو سر بنه به بالین ، تنها مرا رها کن 

ترک من خراب شبگرد مبتلا کن 

ماییم و موج سودا شب تا بروز تنها 

خواهی بیا ببخشا ، خواهی برو جفا کن 

بر شاه خوبرویان واجب وفا نباشد 

ای زرد روی عاشق ، تو صبر کن وفا کن 

دردی است غیر مردن کان را دوا نباشد 

پس من چگونه گویم کان درد را دوا کن 

در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم 

با دست اشارتم کرد که : " عزم سوی ما کن " 

و در شامگاه روز یکشنبه ، پنجم جمادی الاخر آن سال ، شمس وجود مولانا در افق خاکیان غروب کرد .

اهل قونیه ، از خرد و بزرگ ، زن و مرد ، مسلمان و یهود و ترسا و بر جنازه مولانا حاضر شدند و در فراق او اشک ریختند و در میان اصحاب ، صدرالدین نعره ای زد و از هوش رفت و سراج الدین ضمن ابیاتی گفت که :

" خاک بر سر ما را که بر سر خاک مولانا حاضر شده ایم و زنده ایم"  ". و حسام الدین را خود معلوم است که چه گذشت .

هر که او از همزبانی شد جدا 

بینوا شد ، گر چه دارد صد نوا 

اکابر قونیه بر خاک مولانا بنائی افراشتند که به " قبه خضرا" معروف است و زیارتگاه اهل ذوق و تفرجگاه ارباب معناست .

اما ، در حقیقت که مزار مولانا ، همچون مزار همه قدیسان و قدسیان عالم ، در سراپرده دل های عاشقان او جای دارد و تربت مولانا ، اشعار و سخنان اوست که از وی در عالم خاک به جای مانده است . و باید که بر این خاک چون تربت حافظ با می و مطرب نشست و با شوق و مستی و اخلاص و ارادت ، فارغ از غوغای عقل و هوش ، اشعار او را به آواز خوش بر خواند تا مولانا خود رقص کنان از میانه اشعار بر خیزد و سر نی را باز گوید : 

سر من از ناله من دور نیست 

لیک کس را دید جان دستور نیست 

سر پنهان است اندر زیر و بم 

فاش اگر گویم ، جهان بر هم زنم 

ادامه دارد 


شمس گفت : 

گوهر داریم در اندرون به هر که روی آن با او کنیم ،از همه یاران و دوستان بیگانه شود.

- آدم متملق چون بختکی بر ذهن و فکر و شعور انسان می چسبد و رشد اندیشه را از وی می رباید . 

- آنکه مرا دشنام می دهد ، خوشم می آید و آنکه ثنایم می گوید می رنجم .زیرا که ثنا می باید چنان باشد که بعد از آن انکار در نیاید و گرنه آن ثنا نفاق باشد . اخر آن که منافق است بتر است از کافران 

- خواص را سماع حلال است . زیرا دل سلیم دارند . این تجلی و رویت حقیقت ،مردان سالک را در سماع بیشتر باشد . ایشان از عالم هستی خود بیرون آمده اند ، از عالم دگر برون آردشان سماع .

- رقص مردان خدا لطیف باشد و سبک ، گوئی برگ است که بر روی آب می رود . اندرون چون کوه و صد هزار کوه و برون چون کاه .هفت آسمان و زمین و خلقان همه در رقص آیند آن ساعت که صادقی در رقص اید .اگر در مشرق مومنی در رقص باشد ؛ اگر مومنی در غرب باشد ، هم در رقص بود و در شادی 

- فی الجمله سماعی است که حرام است .او خود بزرگی کرد که حرام گفت ،کفر است آن چنان سماع ، دستی که بی آن حالت بر آمد ،به بهشت برسد و سماعی است که مباح است و آن سماع اهل ریاضت و زهد است که ایشان را آب دیده و رقت آید و سماعی است که فریضه است و آن سماع اهل حال است که آن فرض عین است .چنانکه پنج نماز و روزه و رمضان ، و چنانکه آب و نان خوردن بوقت ضرورت فرض عین است اصحاب حال را ، زیرا مدد حیات ایشان است . اگر اهل سماعی را به مشرق سماع است ،صاحب سماع دیگر را به مغرب سماع باشد و ایشان را از حال همدگر خبر باشد .

- صور مختلف است و اگر نه معانی یکی است . از مولانا بیادگار دارم از شانزده سال که می گفت که خلایق همچو اعداد انگورند . عدد از روی صورت است چون بیفشاری در کاسه ،آنجا هیچ عدد هست ؟ این سخن هر که را معامله شود کار او تمام است .

- من آن مرغکم که گفته اند ؛به هر دو پای در آویزد 

  آری در آویزم ، اما در دام محبوب در آویزم 

- عشق را با دی و امروز و با فردا چکار ؟ 

جانا همه امید من امروز توئی 

هستند دگران ولیک دلسوز توئی 

شادند جهانیان به نوروز و به عید 

عید من و نوروز من امروز توئی 

- روزی مولانا از شمس پرسید : 

در سیر و سلوک ویژه شما ؛ شیخ چیست ؟ 

شمس پاسخ داد : 

هستی 

مولانا پرسید : مرید چیست ؟ 

شمس پاسخ داد : 

نیستی ، چون تا مرید نیست نشود ، مرید نباشد .

- اگر واقع شما با من نتوانید همراهی کردن ،من لا ابالیم نه از فراق مولانا مرا رنج و نه از وصل او مرا خوشی .

خوشی من از نهاد من؛ رنج من هم از نهاد من؛ اکنون با من مشگل باشد زیستن . 

شمس به شاگردش مولانا چنین گفت : 

سخن با خود توانم گفتن ، با هر که خود را دیدم ، در او با او سخن توانم گفتن ،تو اینی که نیاز می نمائی ، آن تو نبودی که بی نیازی و بیگانگی می تمودی ،آن دشمن تو بود .از بهر آنش می رنجانیدم که تو نبودی ، آخرش من ترا چگونه رنجانم ،که اگر بر پای تو بوسه دهم ترسم که مژه من در خلد و پای تو را خسته کند . 

 - از سیاله اثیری جهان وجودت کمک بگیر تا بتوانی به مدد آن عروج کنی و در انوار شیری رنگ ستارگان غرق شوی . در همه لحظاتی که د رخلوتش بودم بر صفا و احساسات ناب مذهبی و بدون تزل وی بخوابی آشنا می شدم که گوئی به همه اندیشه هایش " خط سوم " آویخته شده بود . و احتمالا می خواست که من هم بکمک او ، از نردبان وجود صعود کنم . او می گفت : ه روقت خودت را شناختی یقین بدان غنچه های امید در گلستان دلت شکفته می شود و سروش یار را در فضای سینه ات بخوبی خواهی شنید .مناسب است ترانه های شوق انگیزی را که می شنوی سعی کنی با خود بخاک تیره فرو نبری ، بلکه مانند چنگ آن کلمات را بصدا در آوری و گاه و بیگاه زیر لب زمزمه کنی که ترانه های دلنشین حیات است ،شمس زمانی که تجلی جوشش زندگی نوین را کنجکاوانه در وجودم مشاهده کرد ، گفت : 

من آنچه از اسرار در دل داشتم ، بیدریغ بتو ارمغان داده ام ، آرزویم اینست آوای سحر انگیز حقایق را از اشعارت بشنوم و از کلام دلپذیر و شور انگیزت صله بر گیرم پیش از آنکه تند باد تیره و سرد فراق ما را از هم جدا کند . 

مولانا بر اثر آموزش های آموزگارانه شمس می گوید : 

آینه دل چو شود صافی و پاک 

نقش ها بینی برون از آب و خاک 

ویا : 

چه تدبیر ای مسلمانان که من خود را نمی دانم 

نه ترسا ، نه یهودم من ، نه گبرم ، نه مسلمانم 

نه شرقیم ، نه غربیم ، نه بریم ؛ نه بحریم 

نه از کان طبیعیم ، نه از افلاک گردانم 

نه از هندم ، نه از چینم ، نه از بلغار و سقینم 

نه از ملک عراقیم نه از خاک خراسانم 

مکانم لا مکان باشد ،نشانم بی نشان باشد 

نه تن باشد نه جان باشد ، که من از جان جانانم 

و یا : 

مائیم و شور مستی ، مستی و بت پرستی 

زین سان که ما شدستیم از ما دگر چه آید ؟ 

مستی و مست تر شو ، هین زیر و بی زبر شو 

بی خویش و بی خبر شود ، خود از خبر چه آید ؟ 

- شمس به مولانا گفته بود : 

بشر دارای دو صفت حمیده و رذیله است . برای آنکه صفات حمیده انسانی از قوه بفعل در اید باید که انسان در مدینه فاضله بسر برد . و در واقع نقش مدینه فاضله این است که موجبات رشد و به فعلیت در آوردن صفات حمیده را فراهم نماید . شمس تحقق این مدینه فاضله را در ناکجا آباد عشق می داند و به مولانا گفت : 

" انوار فیض حق در همه جا می تابد ، دیوار وجود را (ما و منی را) خراب کن تا انوار فروزانش را به بینی .مبدا فیض عالم را در خلوتگه خورشید از طریق مکاشفت در ک خواهی کرد .آسانترین و کوتاهترین طریق برای نیل به مقصود آن است که از قفس طلائی تن ، خارج شوی تا از عالم ماده بیرون نیائی ،جهش به ماورای کاینات میسور نیست . چشم دل را باید باز کنی ،منطق عرفان عاشقانه بر اساس اعتقاد به بینش در برابر دانش استدلالی و تحلیلی قرار دارد . به جای علم و عقل و استدلال شایسته است به جهان ناپیدا کرانه عشق ،شهود و اشراق راه یابی .

خدا پرستی آنست که خودپرستی را رها کنی .باید فراموش کنی که صاحب مسندی بودی و مقامی داشتی . نخوت و غرور و آداب و ترتیب گذشته را از ساحت وجود دور کن ، شستشوئی کن و آنگه بخرابات خرام تا آیه " یهدی الله لنوره من یشاء " را با چشم درون دریابی و معبود را که از هر کس بتو نزدیکتر است بهتر بشناسی و آوایش را بشنوی .دل تو در آینده نزدیک به پهنای فلک تبدیل می شود که عالم جبروت و ملکوت آسمان ها را در آن مشاهده خواهی کرد .

تو هنوز ناپدیدی ز جمال خود چه دیدی ؟ 

سحری چو آفتابی ز درون خود در آیی "

 

 


امیر خسرو دهلوی ،شاعر  و عارف نامدار  فرموده است : 

آن روز که روح پاک آدم ببدن 

گفتند در آ نمی شد از ترس به تن 

خواندند فرشتگان به لحن داوود 

د رتن ، در تن درآ ، در آ اندر تن 

در سلسله مولوی ، رسم بر این است که چون کسی به خواهد در آن طریقه در آید ، باید که مدت هزار روز خدمت نماید .بر این موجب مدت چهل روز خدمت چهارپایان کند ، چهل روز کناسی فقرا نماید و چهل روز آب کشی ، چهل روز فراشی و چهل روز طباخی ، چهل روز حوائج از بازار بیاورد و چهل روز خدمت مجلسی درویشان کند و چهل روز هیزم کشی و چهل روز نظارت نماید .

بر این نسق تا مدت مقرره تمام شود .اگر چنانچه یکروز از آن مدت ناقص گردد ، باید که خدمت را از سر گیرد و چون تمام کند آنکس را غسل توبه دهند از جمیع محرمات و کسوت از سرکار خانقاه پوشانند و تلقین اسم جلاله بر او کنند و حجره ای جهت آسایش و عبادت به وی دهند و طریق ریاضت و مجاهدت وی نمایند و آنکس بر آن قاعده و قانون مشغول شود تا آنکه صفائی در باطن او ظاهر شود . 

ادامه دارد . 


-ای پسر ، تو همیشه با من هستی و آنچه من دارم از آن تست . 

-شما می توانید با گشودن ذهن خود و قلبتان از قدرت شادی و حکمت خدا بهره مند گردید . 

- برای سالم شدن و سالم ماند ، خود را ذهنا و از نظر عاطفی غرق در پروژه های خود نموده و برای آن به فعالیت بپردازید.در اینصورت از انرژی و نیروی حیاتی سرشار بر خوردار خواهید شد . 

- شما می توانید با آزاد سازی نیروهائی که در شما بالقوه وجود دارد و غرق شدن در کار خود و علاقه شدید پیداکردن به حقیقت خدا و خدمت به جامعه و ابراز محبت و دوستی به دیگران ، بر ملالت غلبه کنید . 

- چنانچه میل داشته باشید که سالم شوید ، و سالم باقی بمانید ، شما سالم خواهید گشت . 

- موقعی که شخص میل به ادامه زندگی ندارد ، به علاقه حاکم بر وجود او پی ببرید و روی آن به فعالیت بپردازید . در این صورت او را از یک زندگی جدید بر خوردار خواهید ساخت . 

- برای اینکه مبتلا به زخم و دمل شوید ، لازم نیست که در باره دمل و زخم فکر کنید . با ابتلا به چیزهائی مانند نگرانی ، کینه ، نفرت و افکار خصمانه ، می توانید به زخم و دمل و مبتلا شوید . 

- برای اینکه یک غده بد خیم را درمان کنید ، باید ذهن خود را از ترس تهی کنید و به این حقیقت توجه کنید که این بیماری محصول فکر نادرست است . با تغییر دادن افکار خود ، وضعیت آن را نیز تغییر می دهید .

-کلید بهبود یافتن سریع ؛ آن است که دریابید بیماری شما موقت است ، و آن گاه یک تصویر زنده از سالم شدن مجدد خود ، در عالم تصور و خیال مجسم نمائید .

- اگر مبتلا به بیماری فلج شده باشید ، به این حقیقت توجه داشته باشید که هوش بی پایانی بدن شما را ساخته است ، می تواند آن را درمان کند . سپس ذهنا و جسما احساس سلامتی نمائید . در این صورت معجزه فوق به وقوع خواهد پیوست . 

- بدن شما از رویائی که ذهنا مجسم می کنید تبعیت خواهد کرد . شما بطرف چیزی می روید که در عالم رویا مجسم می کنید . 

- فصل دوم - برای نیل به خوشبختی به منبع دسترسی پیدا کنید .

ادامه دارد . 


جلال الدین محمد بلخی ، معتقد بود که کائنات در تحول دائم است ، و اساس هستی در نیستی و بقاست . این سیر تحولی تا جهان ،جهان است ،خورشید و ماه و ستاره در افق مشغول نورافشانی است به نام تحول و تکامل ، ادامه خواهد داشت : 

آدم از خاک است ، کی ماند به خاک 

هیچ انگوری نمی ماند به   تاک 

نطفه از نان است ؛کی ماند به نان ؟ 

مردم از نطفه است ، کی باشد چنان ؟ 

هیج اصلی نیست مانند اثر 

پس ندانی اصل رنج و درد سر 

در کلیه پدیده های طبیعت ، آثار تغییر و تحول به چشم می خورد . از ضد ، ضد ها پدیدار می شود . باید به دقت به جهان نگریست و با اندیشه های علمی ،تحول تدریجی کاینات را به خوبی درک کرد . ولی پس از ملاقات با شمس ، نسبت به جهان و کائنات جهان بینی تازه  ای دارد و با شعرهایش تحول دائمی وجود را ظریفانه بیان می کند : 

هر زمان نو می شود دنیا و ما 

بی خبر از نو شدن اندر بقا 

پس ترا هر لحظه مرگ و رجعتی است 

مصطفی (ع) فرمود دنیا ساعتی است 

جهان مخلوطی از اضداد است . ضد ها را به ضد ها می توان شناخت . در این جنگ مستمر اضداد ، هم جنبش و هم اثرات تکامل به خوبی مشاهده می شود :

زندگانی آشتی ضد هاست 

مرگ آن کاندر میانشان جنگ هاست 

صلح اضداد است عمر این جهان 

جنگ اضداد است عمر جاودان 

ان جهان جز باقی و آباد نیست 

زانکه ترکیب وی از اضداد نیست . 

مشتاقی و مهجوری :

بتاب ای شمس تبریزی بسوی برج های دل 

من مست و تو دیوانه ، ما را که برد خانه 

من چند ترا گفتم کم خور دو سه پیمانه 

در شهر یکی کس را هشیار نمی بینم 

هر یک بتر از دیگر شوریده و دیوانه 

ای لولی بربط زن ، تو مست تری یا من  ؟

ای پیش چو تو مستی ، افسون من افسانه 

از خانه برون رفتم ، مستیم به پیش آمد

 در هر نظرش مضمر صد گلشن و کاشانه 

چون کشتی بی لنگر ، کژ می شد و مژ می شد 

وز حسرت او مرده ، صد عاقل و فرزانه 

گفتم ز کجائی تو ؟ تسخر زد و گفتا : من 

نیمیم ز ترکستان ، نیمیم ز فرغانه 

نیمیم ز آب و گل ، نیمیم ز جان و دل 

نیمیم لب دریا ، نیمی همه دردانه 

گفتم که رفیقی کن با من ، که منت خویشم 

گفتا که نبشناسم من خویش ز بیگانه 

من بی دل و دستارم ، در خانه خمارم 

یک سینه سخن دارم ، من شرح دهم یا نه ؟ 

 - مولانا ، انسان عاشق را به گونه جنینی می بیند که در شکم هستی است ، و باید سرانجام متولد شود و آن تولد در شمس تبریز " انسان کامل " جلوه می کند . 

چون دوم بار آدمیزاده بزاد 

پای خود بر فرق علت ها نهاد 

مولانا خطاب به شمس می گوید: 

جانم چو کوزه ای است پر آتش بست نکرد

روی من از فراق چو زر می کنی ، مکن 

گوئی خموش کن تو خموشم نمی هلی 

هرموی را ز عشق زبان می کنی ، مکن 

و یا 

گر غائبی ز دل تو در این جا چه می کنی ؟ 

ور در دلی ز دوده سودا چه می کنی ؟ 

حافظ می گوید: 

هر آنکسی که در این حلقه نیست زنده به عشق 

بر او نمرده به فتوای من نماز کنید 

انسان عاشق از مرگ نمی هراسد و آن را پایان حیات نمی پندارد . چون ، مرگ عشاق را بسوی کنگره عشق پرواز می دهد و به مبدا اعلا نزدیک می کند . 

ساعتی در خلوت استاد عشق :

گفتم عشق را شبی ، راست بگو تو کیستی ؟ 

گفت : حیات باقیم ، عمر خوش مکررم 

گفتمش ای برون ز جا ، خانه تو کجاست ؟ گفت : 

همره آتش دلم ، پهلوی دیده ترم

غازه لاله ها منم ، قیمت کاله ها منم 

لذت ناله ها منم ، کاشف هر مسترم 

او به کمینه شیوه ای ، صد چو مرا زره برد 

خواجه مرا تو ره نما ، من بچه از رهش برم ؟ 

چرخ نداش می کند ، کز پی اوست گردشم 

ماه نداش می کند ، کز رخ تو منورم 

شمس آموخته بود که این آوا ، وقتی به گوشش می رسد که به عشق ایمان داشته باشد .بالاخره ، طوفان عشق ، روح تشنه مولانا را از مرزهای مفهوم ها و پدیده ها بیرون برد و معمای لا ینحل هستی را به نحوی برایش حل کرد و سرود : 

ز زمان و ز مکان باز رهی گر تو ز خود 

چون زمان بگذری و همچو مکان بستیزی 

مولانا ، ادعا می کند که زمان و مکان و حتی کثرت یا عدد ظاهری است و با این همه روح فرد بدون از دست دادن جوهر فردیت خود ، در خدا باقی می ماند . 


این همه ناله های من ، نیست ز من ، همه از اوست 

کز مدد می لبش ، بی دل و بی زبان شدم 

گفت " چرا نهان کنی عشق مرا ، چو عاشقی ؟ " 

من ز برای این سخن ، شهره عاشقان شدم 

جان جهان ز عشق تو ، رفت ز دست کار من 

من به جهان چه می کنم ؟ چونکه از این جهان شدم 

 

 

- تا که اسیر و عاشق آن صنم چو جان شدم 

دیو نیم ،پری نیم ، از همه چون نهان شدم ؟ 

برف بدم ، گداختم ،تا که مرا زمین بخورد 

تا همه دود دل شدم ، تا سوی آسمان شدم 

نیستم از روان ها ، بر حذرم ز جان ها 

جان نکند حذر ز جان ،چیست حذر چو جان شدم ؟ 

آن که کسی گمان نبرد رفت گمان من بدو 

تا که چنین به عاقبت بر سر آن گمان شدم 

 

-آن کس که همی جستم ، دی من به چراغ او را 

امروز چو تنگ گل در رهگذرم آمد 

امروز سلیمانم کانگشتریم  دادی 

زان تاج ملوکانه بر فرق سرم آمد 

ادامه دارد . 


کاملان از دور نامت بشنوند 

تا به قعر تارو پودت در روند 

بلکه پیش از زادن تو سالها 

دیده باشندت به چندین حالها 

از دیدگاه مولانا ، انسان کامل دارای مشخصات زیر است : 

- انسان کامل و بزرگوار ، همواره جویای حقیقت است و از بیان حقیقت ولو آنکه مخالف نظرات و افکار جامعه باشد ، پروائی ندارد . 

- قول و فعلش صریح است .زیرا بی اعتنائی به دیگران به او اجازه می دهد که صراحت داشته باشد .

- او دوستدار بیان حقیقت است جز در بعضی موارد که در خطاب با طبقات مردم ،لحن طنز و استهزاء بکار می برد . 

- انسان بزرگوار مکتب ازسطو سنگین و با تانی است مگر در جائیکه مسئله مربوط به افتخار یا یک کار جدی باشد .

- به عقیده فارابی ، از شرایط رهبر این است که :

. از کسی اطاعت نمی کند . 

. فاضل و دانشمند و راهنماست و افراد پیروان او هستند . 

- او در اقدامات معدودی که دارای اهمیت و قابل اشتهار هستند، مداخله نمی کند .

- در ضروریات زندگانی و در موارد بی اهمیت ، مرد بزرگ منش ، کمتر به شکوه و شکایت می گراید . 

- بطور خلاصه ،کسی شرایط رهبری جهان را دارد که دارای دوازده شرط زیر باشد : 

. سالم باشد . 

. هوش سرشار داشته باشد . 

. حزم و قریحه داشته باشد ، بطوریکه هر مطلبی را به او عرضه کنند ، بر فور در ک کند . 

. مشتاق همیشگی کسب علم باشد و برای فرا گرفتن دانش های زمان ، رنج و ناراحتی احساس نکند . 

. از مشتهیات نفس اماره به پرهیزد . 

دوست درستکاران و دشمن آشتی ناپذیر ستمکاران باشد . 

. احساس مفرطی نسبت به حقیقت و طرفداران حق و احساس دشمنی با باطل و طرفدارانش داشته باشد . 

. به مال و جاه دنیا؛ بی اعتنا بوده  و استغنای طبع داشته باشد . 

. نیمی از اموال خود را میان بیچارگان تقسیم کند . 

. شجاع بوده و اراده ای قوی داشته باشد . 

بطور کلی ، نظریات عرفا و متصوفه در زمینه انسان کامل با فلاسفه اختلاف و تعارض اشکار دارد .انسان کامل ، مقام شامخی در سیر و سلوک زاهدانه احراز می کند . چنین عارفی اعتراف به ناچیز بودن خود و اعتراف بر این امر که یگانه هستی واقعی ، هستی الهی است ، بسنده نمی کند .بلکه می خواهد که از نردبان دنیای درون عروج نماید و چنان وارستگی و شیفتگی به حق نشان دهد که خویشتن را " یعنی من " در آن عشق از یاد ببرد و مانند منصور حلاج به " انا الحق " به پیوندد . بدین سان ،صوفی حقیقی به ولی و شاهد زنده و ناظر هستی واقعی پروردگار " هو " " هو " تبدیل می شود  . این پیوستگی به جائی می رسد که آنچه دانشمندان می دانند ، انسان کامل به کمک "شاهباز عشق" می بیند . 

عرفا معتقدند که برای نیل به حقیقت ، فقط یک راه متصور است و آن هم طریق عشق است . با پای همت و دانش ، نمی توان بدین دنیای بزرگ گام گذاشت . صوفی وارسته به مدد عشق به ریاضت روی می آورد تا به کشف و شهود نائل گردد . 

سعدی شیراز،پس ازمطالعه غزل مولانا با طنزی ملیح چنین پاسخ می دهد : 

از جان برون نیامده ، جانانت آرزوست 

ر نابریده و ایمانت آرزوست 

بر در گهی که نوبت " ارنی " همی زنی 

موری نه ای و ملک سلیمانت آرزوست 

فرعون وار لاف " انا الحق " همی زنی 

وانگاه قرب موسی عمرانت آرزوست 

انصاف راه خود ز سر صدق داده اند 

بر درد نا رسیده و درمانت آرزوست 

بر خوان عنکبوت که بریان مگس بود 

شهپر جبرئیل مگس رانت آرزوست 

هر روز از برای سگ نفس بو سعید 

یک کاسه شوربا و دو تا نانت آرزوست 

سعدی در این جهان که توئی ذره وارباش 

گر دل به نزد حضرت سلطانت  آرزوست 

- ملک شمس الدین هندی ، پادشاه ملک شیراز بود که دستخطی به خدمت شیخ سعدی فرستاد و استدعا کرد که غزلی محتوی معانی عجیب بفرستد تا غذای روح و جان خود سازد . شیخ سعدی غزلی از مولانا که در آن ایام به شیراز برده بودند و او بکلی ربوده آن شده بود ،بنوشت که مطلع آن غزل چنین است : 

هر نفس آواز عشق می رسد از چپ و راست 

ما بفلک می رویم ، عزم تماشا کراست ؟

 

 

 

 

 


- فصل ششم - یگانه چیزی که شما نمی توانید داشته باشید . 

-یگانه چیزی که شما نمی توانید در زندگی داشته باشید ، به دست آوردن چیزی در مقابل هیچ است . پس شما باید بهای چیزی را که می خواهید داشته باشید ، بپردازید . 

- به اندازه ایمانت به کار تو رسیدگی خواهد شد . 

- چگونه می توان بر قدرت ایمان افزود : 

ایمان از طریق قوانین ذهن خود و مورد استفاده قرار دادن آن در کلیه امور با سعی و کوشش مستمر به دست می آید . 

- قبل از اینکه به ثروت دست یابید ؛ اول باید ضمیر باطن خود را با ایده ثروت تحت تاثیر قرار دهید . 

- انتقاد از خود و محکوم نمودن خود دو عاطفه مخرب می باشد که در سرتاسر وجودتان زهر روحی می باشد و نیروی حیاتی تعادل و توانائی را از شما سلب می نماید . در نتیجه سستی و تنبلی تمام بدنتان را فرا میگیرد . 

- معنی محبت آن است که آنچه را که برای خود می خواهید برای دیگران نیز بخواهید . 

- در همه راه های خود ، او را بشناس و او راه ترا راست خواهد گردانید . ( از کتاب امثال سلیمان )

- مروری بر نکات مهم : 

- شما نمی توانید بدون اینکه چیزی بدهید ، چیزی را بدست آورید . بهائی که باید برای شفا یافتن بپردازید ، ایمان آوردن بحضور شفا بخش بی پایان است . زیرا به تناسب ایمانتان به شما توجه و رسیدگی خواهد شد . 

. شما آگاهی می یابید که چه موقع همه را عقو خواهید کرد . زیرا شما در ذهنتان طرف را ملاقات خواهید کرد . و از او گزندی به شما نخواهد رسید . 

. کسی که از طریق علمی فکر می کند ، عوامل خارجی را به حساب نخواهد آورد . زیرا او می داند که اینها همه معلولند و نه علت . 

. شما با آگاهی یافتن از عکس العمل متقابل شعور خود آگاه و ضمیر باطن بر ایمانتان خواهید افزود . 

. شما می توانید مقام خود را اعتلا دهید و خود را به کمک خدا در حدود قدرت خدا قرار بدهید . خود و کلیه کسانی که ممکن است آزارتان داده باشند را عفو کنید . در انجام این کار از خود صمیمیت نشان بدهید . 

. شما ارباب افکار و عکس العمل هائی که نسبت به کلیه تجارب نشان می دهید ، هستید . قدرت د رخود شماست و نه در دیگران.

. تلقینات دیگران روی شما قدرتی ندارد . اندیشه خود شما اولویت دارد و شما می توانید کلیه تلقینات دیگران را از خود دور کنید . 

. خدا که بشما استعداد آن را داده که آواز بخوانید ، در را بروی شما خواهد گشود ، به شرطی که دارای یک چنین باوری باشید . 

. با دریافت این که شما فرزند خدا و با قدرت و حکمت بی پایان او یکی هستید ، می توانید بر عقده حقارت خود غلبه کنید . 

. افکار شما اشیاء هستند و قدرت خدا طرفدار افکار نیک شماست . یک قدرت بیشتر وجود ندارد و آن هم قدرت خداست . این قدرت تقسیم پذیر نیست و دعوائی هم بر سرش وجود ندارد . ممکن است یک جزء خدا با یک جزء دیگرش در نزاع باشد . چنانچه این حقیقت را درک کنید ، تمام ترس ها از بین خواهد رفت . 

. تمام ترس ها ، نگرانی ها ، و پیش بینی های بد ، در اثر اعتقاد به قوای خارجی به وجود می آیند .قدرتی غیر از قدرت خدا وجود ندارد .جهالت یگانه شر موجود در جهان است . 

. آنچه خدا برای شما می طلبد ، زندگی کردن با فراوانی بیشتر و خیرو نیکی بیش از میزانی است که شما د رعالم خیال تصورش را می کنید . 

. اعتقاد به اینکه بیماریتان علاج نا پذیر است را ترک کنید و از داشتن روابط خصمانه پرهیز نمائید و بدانید که خدا می تواند شما را معالجه کند . 

. شما را نمی توان شستشوی مغزی داد و یا هیپنوتزتان کرد ولی این بشرطی است که در باره خدا و قدرت نا محدود او بیندیشید و بدانید که شما با قدرت و دانائی او یکی هستید . 

. با تمرکز حواس بر روی خدا ، شر و صدمه ای به من نخواهد رسید .شما می توانید جوابش را پیدا کنید : 

حل مسئله در درون خود مسئله نهفته است . در هر سوال ،جواب هم هست . چنانچه با یک وضعیت دشواری بر خورد کردید و قادر نبودید که راهتان را بطور روشن به بینید، بهترین کار این است که فرض کنید هوش بی پایانی که از همه چیز آگاه است و همه چیز را می داند ، جوابش را دارد . وقتی که شما شروع می کنید ، هوش بی پایان  پاسخ خواهد داد . مطمئن باشید که یک چنین طرز تلقی قادرتان خواهد ساخت که از کلیه موانع بگذرید . 

. شما باید بخواهید تا بتوانید عوض شوید : 

باید ذهنا تصمیم قطعی و روشن بگیرید که قصد دارید تمام زندگانیتان را متحول سازید . و باید دیگر یک ماشین تبلیغات که ایده ها و تصورات قالبی که از زمان طفولیت در ضمیر باطن شما جای گرفته ، طوطی وار تکرار می کند ، نباشید و اندیشه خود را تغییر بدهید تا سرنوشتتان تغییر یابد . 

. بگذارید محبت خدا وارد افکار ، سخنان و اعمال شما شود . در این صورت سرتاسر دنیا به طرز معجزه آسائی بصورت تصویری که در درون خود بپرورانید ، در خواهد آمد . در این صورت متوجه خواهید شد که مسائل غول آسا به اندازه ای کوچک شده که اسباب خنده شما را فراهم خواهد کرد . 

- نخستین قدم برای زندگی کردن بطرز پیروزمندانه : 

ادامه دارد . 


- فصل پنجم - هر پایانی را آغازی است .

مرگ به معنی فراموشی کامل وجود ندارد . خدا زندگی است و زندگی خداست . او اکنون در زندگی ما است . زندگی و یا خدا ، آغازی نداشته و پایانی نیز نخواهد داشت . چون انسان همان خدای تجسم شده در زندگی شما است. برای خدا ممکن نیست مرگی وجود داشته باشد . بدن آغاز و پایانی دارد . ما همیشه داری یک بدن خواهیم بود ، زیرا بدن انسان اعم از اینکه سه بعدی باشد و یا چهار بعدی ،وسیله ای برای اظهار وجود است . وقتی که بدن دیگر نتواند یک ابزار مناسب برای زندگی در این دنیا باشد ،کنار گذاشته می مشود و روح وارد یک بدن تازه دیگر می شود . ما نباید تصور کنیم که مرگ پایان زندگی است بلکه باید فکر کنیم که چیزی را از دست نمی دهیم و برعکس ، چیزی بدست می آوریم . بجای اینکه مایوسانه فکر جدائی بکنیم ، بگذاریم فکر کنیم به آن هائی که دوستشان می داشتیم ، می پیوندیم. بجای اینکه فکر کنیم داریم از دنیا می رویم ،بگذارید فکر کنیم که وارد یک دنیای دیگر می شویم . وقتی که ما مزه واقعیت اینکه انسان آن را مرگ می خواند چشیدیم ، از یک تولد نوی دیگر بر خوردار خواهیم شد. این زندگی نو ، به منزله سلامتی است که به یک بیمار باز می گردد . و یا میهنی است که پس از تبعید شدن مجددا به آن باز می گردیم . 

میلتون می گوید :

" مرگ کلیدی است طلائی که در کاخ ابدیت را می گشاید ." 

اساسا مرگ عبارت از همان زندگی است که تحول یافته است . در روند مرگ ، یک معامله انجام می شود . و آن دادن یک چیز کهنه و گرفتن یک چیز نو است . وقتی که شما به یک بعد دیگر زندگی می رسید ، می توانید از استعداد ذهنی خود بطور کامل استفاده کنید . شما محیط جدید خود را تشخیص خواهید داد. شما دیگران را خواهید شناخت و دیگران هم شما را خواهند شناخت . شما کلیه مراحل زندگی را خواهید دید و درک خواهید کرد و در کلیه مراحل به پیشرفت خواهید پرداخت . مرگ چیزی بالاتر از پایان زندگی و  در واقع یک آغاز جدید هست . زیرا وقتی که چیزی به پایان می رسد ، همیشه چیر دیگری جایش را می گیرد . ورود به بعد زندگی دیگر از طریق نو شدن و برخورد دار گشتن از آزادی میسر می گردد . 

- زندگی یک انکشاف بی پایان است : 

زندگی پیشرفت و انکشاف بی پایان و دائم است . در بعد بعدی زندگی شما دارای خاطره ای از زندگانی که در این دنیا داشته اید را خواهید داشت و بخاطر خواهید آورد که کیستید . اینکه بیاد دارید که شما کیستید ،خود حلقه ای است که بشما یادآوری می نماید که زندگی فرد ادامه دارد . خدا بی پایان است ، شما هم بی پایان هستید . هر گز در ابدیت ممکن نیست شکوه و زیبائی هائی را که در درونتان نهفته است تمام کنید . 

-شما یک موجود جاودانی هستید : 

پولس رسول می گوید: 

مرگ وجود ندارد و تمام انسان ها جاوید هستند . هر طفلی که بدنیا می آید ، دارای زنندگی جهانین و یا الهی است که بشکل یک طفل در آمده است . وی در واقع خدائی است که از آسمان به زمین آمده است و در جامه خاکی ظاهر گشته است . 

یگانه چیزی که شما در بعد بعدی زندگی با خود می برید ، حالت خودآگاهی ، یعنی آگاهی از خدا ، زندگی و جهان است . 

- شما افرادی را که دوست می داشتید ،مجدا ملاقات خواهید کرد :

موقعی که به این دنیا آمدید بدست کسانی سپرده شدید که شما را مورد محبت و نوازش قرار داده و از شما مراقبت و پرستاری نموده و تا پایان دوران طفولیت ،تمام نیازهایتان را بر طرف کردند . آنچه که در یک سطح زندگی صادق است در تمام سطوح دیگر عالم صادق است . زیرا خدا محبت است . وقتی وارد بعد بعدی زندگی می شوید ، شما با پرستاران و پزشگان تربیت شده بر می خورید و آن ها شما را با زندگی نوین دیگری آشنا یتان می کنند . محبت جذب محبت می کند . شما کسانی را که دوست داشتید ،مجددا ملاقات خواهید کرد . چنانچه شما در این جا معلم حقیقت باشید ، در سرای دیگر هم معلم خواهید بود . شما به مسافرت پرداخته و بتمام کارهائی که در این دنیا انجام می دادید ، دست خواهید زد .تنها فرقی که بوجود خواهد آمد ، آن است که سرای دیگر در یک طول موج و فرکانس برتر و عالی تر فعالیت خواهد کرد . در آنجا خورشید و قمری نخواهید دید. زیرا زمان در آنجا با زمان دنیای خاکی فرق می کند . مثلا وقتی که به هنگام شب بخواب می روید، ذهن شما بسیار فعال است ولی آگاهی از روز را نخواهید داشت . 

- کسانی که به اصطلاح مرده بحساب می آیند ،کجا هستند ؟ 

من در هنگام جان کندنشان در کنار بستر بسیاری از مردان و ن بوده ام . من در هیچ یک از آن ها علامتی حاکی از اینکه دچار ترس و وحشت شده اند ، ندیدم . بطور غریزی و بطور اشراق ،آن ها احساس می کردند که وارد یک بعد دیگر و بزرگتر زندگی می شوند . تامس ادیسون ،هنگامی که جان می سپرد ،به دکتر خود گفت : 

" آن طرف خیلی زیباست " .

ما باید به این حقیقت توجه کنیم که آن ها در کاخ دیگر پروردگار زندگی می کنند و فقط در اثر بوجود آمدن یک تحول بزرگتر، از ما جدا گشته اند . کسانی که مرده به حساب می آیند ، در اطراف ما می پلکند . انسان وقتی که خود را از شر قرن ها خرافاتی که در ذهنش انباشته شده است ،نجات داد ، در خواهد یافت که هستی او فراتر از زمان و مکان است که او به آن آشنائی دارد . آنگاه او حضور کسانی راکه اکنون آن ها را مرده می خوانند احساس خواهد کرد . 

- مروری بر نکات مهم : 

. چیزی به نام مرگ وجود ندارد . وقتی که انسان ها می گویند که شمامرده اید شما در واقع در یک تن چهار بعدی سرگرم فعالیت هستید . 

. زندگانی شما جاودانی است . زندگی آغازی نداشته و پایانی هم نخواهد داشت . هم چنانکه خدا همیشه هست ، شما هم هستید.

. هر پایانی یک آغازی است . وقتی که زندگی در سطح این جهان پایان می یابد ،زندگی نوینی آغاز می شود . 

. انسان بدن خود را با خود نمی برد . بلکه یک بدن تلطیف شده دیگری را در بر می نماید . انسان هر گز بدون بدن نیست . 

. شما عزیزان خود را مجددا ملاقات خواهید کرد . محبت جذب می کند ، و شما به عزیزانتان خواهید پیوست . 

. چنانکه در زندگی این دنیا احساس می کنید ،موقع خفتن گذشت زمان را احساس  خواهید کرد ، در زندگی بعدی اصلا زمان وجود ندارد . 

. ما نمی توانیم عزیزان خود راهمیشه در اختیار داشته باشیم . وقتی که آن ها راترک می گوئیم ، بایدبه آن ها "خدا به همراهتان" بگوئیم .

. هرگز نباید برای آن هائی که فوت می کنند غصه بخوریم و به سوگواری بپردازیم .بلکه بالعکس برای اینکه آن ها مجددا در خدا متولد می شوند ، خوشحال و شکر گذار باشیم . 

. برای آن هائی که فوت کرده اند دست به نیایش بردارید و بدانید که محبت خدا با آن ها است . او آن ها را به کنار آب های آرام خواهد برد . 

. شما به عزیزان در گذشته خود دینی ندارید تا برای آن ها اشگ بریزید و غصه بخورید . بلکه بالعکس ،دین شما به آن ها طلبیدن خوشی ، آزادی و برکات آسمانی و ابراز محبت خواهد بود . 

.  از درون سوراخ غم و تنهائی بدر آیید و محبت ، خوشی ، اعتماد و قدرت بیشتر برای مهر ورزیدن را جانشین آن سازید . 

. بدانید که عزیزان شما در یکی دیگر از کاخ های بیشمار خدا بسر می برند . فقط فرکانس بالاتر ، ما را از آن ها جدا ساخته است . 

. اطاق شما را برنامه های تلویزیون و رادیو پر کرده ، گو اینکه شما بدون ابزارهای لازم نمی توانید از این برنامه ها برخوردار شوید .هم چنین کسانی که به اصطلاح مرده خوانده می شوند ، در اطرافتان هستند و شما آن ها را نمی بینید . 

. وقتی که انسان ها را مرده می خوانند ؛ در واقع نمرده و فقط در یک بعد بالاتر ذهنی بسر می برند . 

. ما از یک جلال به طرف جلال دیگر رهسپاریم . سفر ما دائم به طرف جلو ، بطرف بالا و بطرف خداوند متعال است . 

ادامه در فصل ششم 


- فصل چهارم  - یگانه چیزی که دارای اهمیت بسیار زیاد می باشد :

. بزرگترین جیزی که دارای اهمیت بسیار زیاد است ،بزرگترین کشف اعصار  " آگاهی از قدرت خدا " می باشد .این کشف مهمتر از کشف نیروی اتمی و هسته ای است . 

. کتا ب مقدس می گوید : 

" اکنون خود را فورا با خدا آشنا کنید و در صلح و آرامش بسر برید . در این صورت خیر و نیکی به سراغتان خواهد آمد .

آشنا شدن و بر قرار کردن رابطه ای دوستانه با " خود برتر " که همانا "خدای درونتان "است ، یگانه چیز بسیار مهم می باشد .

. حال از خود سوال کنید که :

آیا واقعا باور دارم که هوش بی پایان نهفته در من ، خدا می باشد و او یگانه قدرت و علت العلل در جهان است ؟ 

اگر یک چنین اعتقادی داشته باشید ،حوادث ،شرایط و یا سایر افراد را برای اتفاقاتی که رخ می دهد ،مقصر نخواهید دانست . 

ایا من باور دارم که تجارب ، حوادث و شرایط از قوائی که در خارج من است ،ناشی می شود .اگر چنین است ،چرا سعی کنم اوضاع را تغییر دهم ؟ 

آیا من واقعا باور دارم که جهان معلول است و نه علت ؟ 

در اینصورت هرگز به آه و ناله نپردازید و از حوادث خارجی شکایت ننمائید . بلکه اندیشه و احساس خود را با  خدا و قانون او هماهنگ ساخته و بدینوسیله جهان را تغییر دهید . 

-باور ها باعث بوجود آمدن تجارب ما می شوند : 

باورهای ذهنی ما یگانه علت است . هز آنچه که شما می اندیشید و احساس می کنید که صحیح است ،یگانه علت در جهان شما می باشد .باید دائم بیاد داشته باشیم که با ما چنان سلوک خواهد شد که باور داریم . حضور خدا را در درون خود احساس کرده و شادمانی کنید . وی یگانه چیزی است که در زندگی به حساب می آید . خود را با یکتای بی پایانی که در درونتان است هماهنگ ساخته و به حضورش بعنوان یک موجود برتر در زندگی احترام بگذارید . در این صورت خواهید دید که همه چیز در زندگی به نفع شما فعالیت خواهد کرد . 

- چگونه می توان بر شک و تردید و نگرانی غلبه کرد ؟ 

در کتاب مقدس آمده است که طوفان عظیمی در دنیا بر خاست . هر شخصی به منزله یک کشتی است که در اقیانوس زندگی سرگرم مسافرت است . همه ما در دریای خودآگاهی جهانی غرق هستیم .از نظر روانشناسی همه ما به طرف هدفی در حال حرکتیم . گاهی کشتی با امواج پوشیده می شود و این دلیل باور انسان به شکست ، محدودیت و کمبود است . ما دائم با طوفان های شک و نگرانی و افسردگی در گیر هستیم . 

انسان باید استعداد های ذهنی خود را تربیت کرده و به درون خود بنگرد .باید به هر چه خوب است ، ایمان داشته و با خوشحالی در انتظار آن باشد. که هوش بی پایان شما را بسلامت از میان مشگلات می گذراند و راه را نشان می دهد . اعتقاد راسخ به قدرت خدا داشته باشید و مطمئن باشید که او مشگلات شما را حل و راه را به شما نشان خواهد داد  . 

- همیشه راهی برای نجات وجود دارد : 

وقتی که خدا را که قدرت روحی نهفته در درون شماست و بطور مطلق دانا و حکیم است را بخاطر می آورید ، راه حل مسئله را پیدا کرده و بدون اعتنا به بادهای هوس انسانی و امواج یاس و افسردگی به پیش خواهید رفت . 

- معنی ایمان چیست ؟ 

در انجیل مسیح آمده است که :

" مرد با ایمان کسی است که بیدار شود و به هدیه خدا که در درونش نهفته است ، دست یابد . او می داند که این قلمرو واقعیت است ."

ممکنست که یک شخص از خودآگاهی عالی برخوردار شود و در ابعاد فکری برتر زندگی کند . در این صورت نه آب او را غرق خواهد کرد و نه آتش او را خواهد سوزانید . 

- از اعتقاد کردن به یک وجود اسرار آمیز در خارج از خود بر حذر باشید و قوانین ذهن خود را که قابل اعتماد است ، فرا بگیرید .حضور محبت خدا را که روحتان را فراگرفته است ، احساس کنید . با پروراندن صفات الهی در ذهن خود ،با صفات خدا از نزدیک اشنا شوید ، به احیای قوای خدا داده پرداخته و بدانید که شما می توانید بوسیله آن بر تمام مسائل و مشگلاتتان غلبه کنید . با اندیشیدن در باره خدا و قدرت و حکمت او ، به خودآگاهی خود برتری بدهید . در اینصورت شما قادر خواهید بود طوفان ها و امواج متلاطم خشم و نفرت را در درون خود سرکوب سازید و آرامش را برقرار نمائید . 

- مروری بر نکات مهم :

- آشنا شدن با نفس برتر و برقرار کردن روابط خوب و دوستانه با آن یگانه چیز است که دارای اهمیت فوق العاده ای است .

- با شما همانطور رفتار خواهد شد که شما در باره خود می اندیشید .

- همیشه به خاطر داشته باشید ،چنانچه بخواهید بر حوادث غلبه کنید ، می توانید این کار را بکنید . 

- اعتقاد راسخ بقدرت خدا داشته باشید و بدانید که خدا می تواند مشگلات شما را رفع کند . یک چنین اعتقادی به طرز معجزه آسائی تمام موانع را از میان می برد . 

- هر مسئله و مشگلی راه حلی دارد . عاقبت خوبی برای هر مسگل پیش بینی کنید . در اینصورت با یک پایان خوب روبرو خواهید شد  .

- ایمان به معنی حقیقت دانستن چیزی است که عقل و حواس انکارش می کنند . 

- افکار ، اشیاء هستند . 

- چیزی را که هر تفکر علمی آن را کذب و نادرست به حساب می آورد ، درست حسابش نکنید .

- قوانین ذهنی مانند قوانین شیمی و فیزیک، امری کاملا شخصی هستند و برای هیچ فردی احترام قائل نمی شوند . 

-بخاطر داشته باشید که تاثراتی که تفکر دائم بر ضمیر باطنتان باقی می گذارد جدا به منصه ظهور خواهد رسید . 

- حضور خدا در درونتان شما را از هر بلیه ای نجات خواهد داد ، مشروط بر اینکه به خدا اعتماد کنید و به او باور داشته باشید . 

- قوانین ذهنی قابل اعتمادند .شما می توانید بطور ضمنی به این قوانین و اصول تکیه کنید . 

-فصل پنجم - هر پایانی را آغازی است 

ادامه دارد . 


باید توجه داشت که روح در هیج جای بدن نیست . بلکه ، بدن است که در روح قرار دارد .روح پدیده ای بزرگتر از جسم است . این روح است که جسم انسان را در بر گرفته است . روح انسان ها با هم تفاوتی ندارند . انسان ها در هستی زندگی می کنند . انسان در اقیانوس روحی یگانه غوطه ور هستند ، و روحی واحد ، همگی انسان ها را در بر گرفته است . در جهان تنها یک انرژی وجود دارد . انسان ها دارای جسم متفاوت و روح یکسانی هستند . این درست مانند جریان برق است که در درون لامپ ، رادیو ، و می گردد و هزار و یک کار انجام میدهد . گرچه پنکه و لامپ با هم فرق دارند ولی نیروئی که آن ها را به جریان می اندازد ، یکی است . ما انسان ها یک انرژی واحد هستیم . ظاهرمان متفاوت است ولی حقیقت ما یکی است . اگر به مظروف نگاه کنیم ، دارای رویاهای متفاوت هستیم و نمی توانیم در این رویا ها شریک شویم . 

من جاه طلبی ها ی خودم را دارم و شما جاه طلبی های خودتان را . و نمی توانیم در رویاهایمان شریک شویم .یلکه رویاهایمان با هم تناقض دارند . 

جاه طلبی های ما متفاوت است اما اگر محتوا را کنار بگذاریم و فقط به آگاهی ، به آگاهی خالص ، به آسمان بی ابر نگاه کنیم ، آن وقت شما و من کجا هستیم ؟ آن وقت ما باهم یکی خواهیم بود .هوشیاری ، جهانی و همگانی است . تنها نا هوشیاری است که به صورت شخصی و خصوصی وجود دارد . 

آگاهی و هوشیاری ، جهان شمول است . روزی که به یک انسان حقیقی تبدیل شوید ، یک انسان جهان شمول خواهید شد . این معنای مسیح است : 

" انسان جهان شمول ، پسر خداست " 

و این معنای بودا است : 

" انسان جهان شمول ، کسی است که به آگاهی مطلق و کامل رسیده است . " 

اما انسان ،ماشینی متفاوت است . این نکته را باید درک کرد که : 

" اگر من سر درد داشته باشم ، شما سرتان درد نخواهد گرفت . حتی اگر شما عاشق من باشیذ ، نمی توانید در سر درد من شریک یا سهیم شوید .اگر من عاشق شما باشم ، باز نمی توانم درد کلیه شما را حس کنم اما اگر ما دو نفر در کنار هم به مراقبه بنشینیم و لحظه ای برسد که من در ذهن خود محتوایی نداشته باشم و ذهن شما هم خالی شده باشد ، در این لحظه دیگر ما دو نیستیم . 

آن هائی که مراقبه می کنند ، به صورت جدا و منفرد این کار را یعنی مراقبه را شروع می کنند ، اما در پایان یکی می شوند . 

" اوشو " 


انسان در قبال هیچ چیز ، هیچ سازمانی ، هیچ دینی یا حزبی مسئول نیست . یگانه مسئولیت انسان ،"شناخت خود "یا" خودشناسی "است .

خودشناسی چیست ؟ 

خودشناسی ؛ دقت کردن انسان به  احساسات ، گفتار و عملکرد خود و سعی در شناخت آن ها و دلیل بوجود آمدن آن ها است .انسان تنها موجودی است که می تواند بسیاری از چیز ها را در درون خود نگه دارد و واقعیت را آنطوری که هست نشان ندهد . رفتار انسان می تواند بنا به دلایلی باشد که از آن جمله می تواند ؛ تایید دیگران ، تمجید دیگران ، نمایش خود ، خود ستائی ، جلب توجه ، کینه و انتقام و . 

 

هر احساسی ، گفتاری و رفتاری که برای گرفتن تایید ، تحسین و تمجید از دیگران  و یا برای ترس از قضاوت  و یا نمایش خود ،فریب دادن دیگران برای بدست آوردن چیزی و یا به سبب کینه و نفرت از دیگران ،انجام می شود ، "منیت" است که به آن " ایگو " یا "خودخواهی" نیز می گویند .

منیت مانع از نمایان شدن عشق می شود . و مراقبه ،تنها راهی است که کمک به شناخت خود می کند. 

سقراط می گوید که : 

شناخت ،آغاز زیبائی است . 


 

من اکنون می فهمم که خودم این وضع را آفریده ام ، و در این لحظه مشتاقم که آن الگوی آگاهیم را که مسبب این وضع است ، رها کنم . تنها چیزی را که برای این کار لازم دارم ، اشتیاق است . 

خرد کائنات ، خود به انجام چگونگی ها خواهد پرداخت .هر اندیشه ای که به ذهنتان بگذرد و هر کلامی که بر زبانتان جاری شود ،پاسخ خواهد یافت و نقطه اقتدار در این لحظه است .اندیشه هائی که در این لحظه از ذهنتان می گذرد و کلامی که در این لحظه بر زبانتان جاری می شود ، آینده شما را خواهد آفرید . 

شما قربانی در مانده اندیشه هایتان نیستید ،بلکه حاکم ذهن خود هستید .با این اندیشه احساس بسیار نیکوئی در شما بیدار خواهد شد .


فرق بین دوست داشتن و عشق ورزیدن : 

بین دوست داشتن و عشق ورزیدن ، فرق بسیار است . در دوست داشتن تعهدی وجود ندارد ، عشق ورزیدن تعهد است . به همین علت است که مردم زیاد راجع به عشق حرف نمی زنند . 

مردم به هم می گویند " به شما علاقه دارم " چرا به هم نمی گویند " عاشق شما هستم " .برای اینکه عشق تعهد آور است .عشق درگیر شدن است ، عشق خطر کردن است ،مسئولیت پذیری است .علاقه داشتن صرفا گذرا است .من امروز دوستتان دارم و فردا ممکن است که دوستتان نداشته باشم . هیچ خطر کردنی با آن همراه نیست .وقتی به زنی می گویند:" عاشقتان هستم " تن به خطر داده اید .مگررا به او می گویید " عاشقتان هستم  " و این یعنی که عاشقتان خواهم ماند ،یعنی فردا هم عاشقتان خواهم بود. یعنی می توانی روی من حساب کنی . این یک نوع قرارداد است . عشق یعنی قول دادن ولی علاقه داشتن با هیچ نوع قول و قراری همراه نیست . 

بین عشق و علاقه تفاوت است . اما بین عشق معمولی و عشق تفاوتی نیست . عشق اصلا است .من شخصا با عشق معمولی بر خورد نداشته ام .چیز معمولی ،علاقه و دوست داشتن است . عشق هرگز معمولی نیست  . نمی تواند معمولی باشد ، عشق ماهیتا غیر معمول است ، متعلق به این دنیا نیست .

وقتی به زن یا مردی می گویید " من عاشق تو هستم " به او دارید می گویید که فریب جسم تو را نمی خورم ،هدفم خودتی ،جسم تو ممکن است پیر و فرسوده شود ،ولی من تو را دیدم ، وجود بدون جسم تو را ،آن قلب وجود تو را دیدم ،قلبی که کانون ملکوت و الوهیت است . 

علاقه و دوست داشتن تصنعی و سطحی است .عشق نافذ است ، به عمق وجود رخنه می کند ، روح شخص را لمس می کند . هیچ عشقی معمولی نیست . عشق نمی تواند معمولی باشد ،و گرنه عشق نیست . اگر عشق را معمولی بدانیم ، در فهم پدیده عشق راه خطا رفته ایم .عشق هیچ وقت معمولی نیست ،عشق همیشه غیر معمولی است ،همیشه است .

" علاقه همیشه مادی است ولی عشق همیشه است " .

عشق تنها یک زمان می شناسد و آن زمان حال است .

عشق تنها یک مکان می شناسد و آن اینجا است . به همین دلیل برای ذهن انسان بسیار مشگل است که عاشق باشد ،زیرا ذهن همیشه یا با آینده و یا با گذشته سرو کار دارد و این دو تنها مراجعی هستند که فکر انسان به آن ها رجوع می کند  . 

ذهن انسان حرکتی نوسانی بین گذشته و آینده دارد و هر گز در بین راه توقف نمی کند . عشق هرگز دلتنگی برای گذشته و دلواپسی برای آینده ندارد ، به همین دلیل هم عشق بسیار ء کننده است . دو بعدی که انسان ها در آن زندگی می کنند  و مطلقا ء کننده نیست ،عبارتند از گذشته و آینده  . در بعد گذشته انسان همیشه چیزهائی را در ذهن می پروراند که حالا هیچ کاری راجع به آن ها نمی شود انجام داد. و واقعا احمقانه است که راجع به آن ها ناراحت باشیم ،ولی ذهن بسیار کودن است و بر عکس قلب بسیار با هوش . کار دیگر ذهن ،برنامه ریزی برای آینده است ، در صورتی که زندگی در لحظه حال جریان دارد .

در لحظه بودن با عشق مترادف است ، و برای همی ذهن مخالف عشق است و تصور می کند که عشق احمقانه و دیوانگی است . بیشتر مردم دنیا عشق و عاشق شدن را نفی می کنند ، محکوم می کنند . 

از عمق کوه های هیمالیا ، جائی که برف ها هرگز آب نمی شوند ، رودخانه گنگ سرچشمه می گیرد . این نقطه شروع بسیار کوچک است و بتدریج بزرگ و بزرگتر می شود تا بالاخره تبدیل به اقیانوس می شود  .راه عشق نیز به همین ترتیب است . شروع آن بسیار کوچک است ولی در آنجا نباید توقف کرد . باید جریان پیدا کرد ، باید حرکت کرد . عشق هرگز نباید بی حرکت بماند . اگر بی حرکت بماند ، همچون مرداب بوی گند از آن بر می خیزد و می میرد . عشق باید همچون رودخانه ،همیشه در حال حرکت باشد . حرکت از شناخته به نا شناخته و بالاخره از ناشناخته به غیر قابل شناخت . عشق در ابتدا همیشه کوچک است ولی در آخر باید بی نهایت باشد ، مانند اقیانوس . 

اگر ما بتوانیم آگاهانه به این موضوع توجه کنیم ، متوجه می شویم که چیز دیگری جز عشق در ت وجود ندارد .بجز عشق هر چیز دیگری که به نام معنویت باشد ،بیخودی است . فکر یا ذهن سیستم بسیار پیچیده ای دارد ،ولی زندگی بسیار ساده است . عشق هم مانند زندگی بسیار ساده است بنابراین برای زندگی کردن ما باید مانند عوض کردن دنده ماشین در حین رانندگی ، از ذهن به قلبمان دنده عوض کنیم ، که با احساس آزادی و رهائی بی حدو اندازه همراه است . 

 


بجوشید بجوشید که ما بحر شعاریم 

بجز عشق بجز عشق دگر کار نداریم 

مولانا در این غزل، میفرماید که:

ای انسان ، ای اشرف مخلوقات ، اجازه بده که این عشق ، این برکت زندگی ، این آب زندگانی از درونت جوشیده و بالا بیاید تا در فضای یکتائی با خدا یکی شوی و طعم و لذت وحدت و یگانگی را به چشی . برای این که ما انسان ها ، دریای نشانی های عشق ، خدا ، و وحدت هستیم . 

شعار به معنای نشان و نشانی و علائم است . ما نشانی های این یگانگی و وحدت را می شناسیم . این نشانی ها ؛ برکت ،شادی ، عشق ، عدالت ، نبوغ و . . . است که از طریق انسان به جهان فرم و دنیای بیرونی ریخته می شود . 

اما عشق چیست ؟

عشق ؛ زائیده شدن از ذهن به عنوان هشیاری و یگانگی و اتحاد با خدا و تجلی و بروز و ظاهر شدن این یگانگی از طریق انسان در جهان بیرون است . 

هر چه هست ، انسان است و هرچیزی که هست ، برای انسان است .جهان برای انسان آفریده شده است .درختان ، جمادات ، حیوانات و هر چه که در کائنات است ، همه در انتظار زائیده شدن انسان از ذهن و حضور او در جهان یکتائی و خلاقیت او از طریق انرژی زنده زندگی هستند . پس چرا غافل بمانیم از خویشتن خویش ؟ چرا غافل بمانیم از اصل خود ؟ چرا بیدار نشویم ؟ چرا تا در این جهان خاکی هستیم ، بیدار نشویم ؟ و بقدری وقت را تلف کنیم که بیدارمان کنند ؟ 

مولانا می فرماید که ما را بجز عشق ، دراین جهان کاری نیست . تکرار دوبار کلمه "بجز عشق "و یا " بجوشید " ، تاکید مولانا است که شاید ما را در جهت بیداری هر چه سریعتر یاری کند . 


نشانه های عاشق بودن چیست؟

اگر شما واقعا عاشق باشید، احساس کمبودی نخواهید داشت .زیرا که عشق  کننده و کامل است .اگر احساس کنید که به چیز بیشتری نیاز دارید ،پس شکافی وجود دارد .اگر احساس کنید که چیز بیشتری باید انجام شود و تجربه شود ،پس عشق در حد تصور است و نه در حد واقع . تصور شما بر این است که عاشق هستید ،اما نشانه ها دال بر این است که نیستید . 

عاشق بودن دارای سه نشانه است : 

- اغنای محض : 

کسی که عاشق است ، به هیچ چیز دیگری نیاز ندارد . 

- آینده وجود ندارد : 

همین لحظه عشق ابدیت دارد ، نه فردا ، عشق امری است که در زمان حال اتفاق می افتد .

- وجودت از میان بر می خیزد :

وقتی که عاشقی ، دیگر وجود نداری . اگر هنوز وجود داشته باشی ، معنی اش این است که هنوز وارد معبد عشق نشده ای . 

اگر توانائی عاشق شدن داشته باشی ،به چیز دیگری نیاز نداری . زیرا که عشق تبدیل به دری می شود ، درست مثل هر مراقبه ای . 

مراقبه چه می کند ؟

مراقبه اغناء تان می کند ، امکان می دهد که در زمان حال بسر برید و نیز نفس انسان را مقهور می کند . بنابراین می توان گفت که عشق یک روش طبیعی برای مراقبه است . 

برای من ، عشق همان مراقبه است . بنابراین امتحانش کن . با معشوقت به مراقبه بنشین . هروقت که با معشوقت به سر می بری در مراقبه عمیق بسر ببر . حضور هم را تبدیل به حالت مراقبه کنید . ساکت باشید و حضور هم دیگر را وسیله ای برای کنار گذاشتن ذهن کنید . فکر نکنید .وقتی معشوق با شماست اگر به فکر کردن بپردازی ،آن وقت معشوق با شما نخواهد بود .با هم خواهید بود ولی فرسنگ ها دور از هم . 

عشق حقیقی یعنی توقف فکر . وقتی با هم هستید فکر را کنار بنهید . در چنین حالتی است که به هم نزدیک خواهید بود .آن وقت دفعتا یکی خواهید شد . آن وقت بدن های شما ، شما را از هم جدا نمی کند .در اعماق بدنهایتان کسی مرزها را در هم می شکند . سکوت ،شکننده این مرز است .این اولین چیز .

روابط خودتان را به یک پدیده مقدس تبدیل کنید . وقتی واقعا عاشق باشید ،معبود عشق الهی می شود . اگر چنین نباشد پس بدان که این عشق نیست ، امکان ندارد رابطه عاشقانه یک چیز قبیح نیست . آیا هرگز نسبت به محبوبتان احساس تکریم و ستایش کرده اید ؟ تکریم و ستایش ، دومین چیز است . 

در حضور معشوق و محبوب احساس ستایش  کنید . اگر نتوانی تقدس را در وجود محبوبتان به بینید پس این تقدس را در هیچ کجا نخواهید دید . چگونه خدا را در یک درخت خواهی دید . اگر هیچ رابطه ای بین تو و درخت وجود نداشته باشد ؟ اگر بتوانی خدا را در معشوق حس کنی ، دیر یا زود او را در همه جا حس خواهی کرد . زیرا همین که این باب برای اولین بار گشوده شود ، همین که نظری به خدا در هر شخصی بیندازی ،دیگر قادر نخواهی بود که این نظر را فراموش کنی و به علت همین ، آن وقتا همه چیز تبدیل به دری برای ورود می شود و به همین علت است که من می گویم عشق خود مراقبه است .

 


 

می کشد غیرت مرا ، غیری اگر آهی کشد 

زانکه می ترسم که از عشق تو باشدآه او

/////////////////////////////////

جای دگر نماند که سوزم ز دیدنت 

رخساره در نقاب ز بهر چه می کنی ؟ 

/////////////////////////////////

زد به تیرم بعد چندین انتظار 

گرچه دیر آمد ، خوش آمد تیر یار

شد دلم آسوده چون تیرم زدی 

ای سرت گردم ، چرا دیرم زدی ؟ 

//////////////////////////////

عادت ما نیست رنجیدن ز کس 

گر بیازارد ، نگوئیمش  که بس 

ور بر آرد دود از بنیاد    ما 

آه آتش بار ناید یاد       ما 

رخصت ار یابد ز ما آه سحر 

هر دو عالم را کند زیر و زبر 

////////////////////////////

در میکده دوش زاهدی دیدم مست 

تسبیح به گردن و صراحی در دست 

گفتم ز چه در میکده جا کردی ؟ گفت 

از میکده هم به سوی حق راهی هست 

/////////////////////////////

آنکس که بدم گفت ، بدی سیرت اوست 

و آن کس که مرا گفت نکو ، خود نیت 

حال متکلم از کلامش پیداست 

از کوزه همان برون تراود که در اوست 


بیرون از دل انسان هیچ نیست . دل دریائی است ییکران که عمقی بی نهایت دارد . فضا داری انسان ، به دلش است  . اما نه هر انسانی . انسانی که " من ذهنی " دارد ، دل او " من " او است . و این دل دریا نیست . بلکه حوضی است که آلوده به مادیات است . و دلی که آلوده است ، صاف و پاک نیست ، نمی تواند دریا باشد . زیرا که دریا هر آلودگی را پاک می کند ، ولی حوض کوچک قدرت پاک کنندگی ندارد. انسانی که دلش وسعت دریا دارد ، همه چیز را در خود جای می دهد . هیچ چیز نمی تواند او را ناراحت و خشمگین کند . خشم ، ترس ، استرس ، عصبانیت ، همه از کم عمقی این حوض کوجک ناشی می شودکه دل انسان " من ذهنی " دار است  . دریا دل بودن ، عمیق بودن انسان است و انسانی که عمیق است ، سینه اش آسمانی است که رنگ آبی دارد


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

فروشگاه فرهنگی راه کتاب اموزش رایگان ایلوستریتور فارسی طراحي و اجراي انواع اردواز . شماره مشاوره و سفارش09057144080 To Be, To Become دلتا دکور ویستا طرح آموزش و مشاوره تلفنی شترمرغ و جوجه کشی انالیز وب سایت