شمس گفت : 

گوهر داریم در اندرون به هر که روی آن با او کنیم ،از همه یاران و دوستان بیگانه شود.

- آدم متملق چون بختکی بر ذهن و فکر و شعور انسان می چسبد و رشد اندیشه را از وی می رباید . 

- آنکه مرا دشنام می دهد ، خوشم می آید و آنکه ثنایم می گوید می رنجم .زیرا که ثنا می باید چنان باشد که بعد از آن انکار در نیاید و گرنه آن ثنا نفاق باشد . اخر آن که منافق است بتر است از کافران 

- خواص را سماع حلال است . زیرا دل سلیم دارند . این تجلی و رویت حقیقت ،مردان سالک را در سماع بیشتر باشد . ایشان از عالم هستی خود بیرون آمده اند ، از عالم دگر برون آردشان سماع .

- رقص مردان خدا لطیف باشد و سبک ، گوئی برگ است که بر روی آب می رود . اندرون چون کوه و صد هزار کوه و برون چون کاه .هفت آسمان و زمین و خلقان همه در رقص آیند آن ساعت که صادقی در رقص اید .اگر در مشرق مومنی در رقص باشد ؛ اگر مومنی در غرب باشد ، هم در رقص بود و در شادی 

- فی الجمله سماعی است که حرام است .او خود بزرگی کرد که حرام گفت ،کفر است آن چنان سماع ، دستی که بی آن حالت بر آمد ،به بهشت برسد و سماعی است که مباح است و آن سماع اهل ریاضت و زهد است که ایشان را آب دیده و رقت آید و سماعی است که فریضه است و آن سماع اهل حال است که آن فرض عین است .چنانکه پنج نماز و روزه و رمضان ، و چنانکه آب و نان خوردن بوقت ضرورت فرض عین است اصحاب حال را ، زیرا مدد حیات ایشان است . اگر اهل سماعی را به مشرق سماع است ،صاحب سماع دیگر را به مغرب سماع باشد و ایشان را از حال همدگر خبر باشد .

- صور مختلف است و اگر نه معانی یکی است . از مولانا بیادگار دارم از شانزده سال که می گفت که خلایق همچو اعداد انگورند . عدد از روی صورت است چون بیفشاری در کاسه ،آنجا هیچ عدد هست ؟ این سخن هر که را معامله شود کار او تمام است .

- من آن مرغکم که گفته اند ؛به هر دو پای در آویزد 

  آری در آویزم ، اما در دام محبوب در آویزم 

- عشق را با دی و امروز و با فردا چکار ؟ 

جانا همه امید من امروز توئی 

هستند دگران ولیک دلسوز توئی 

شادند جهانیان به نوروز و به عید 

عید من و نوروز من امروز توئی 

- روزی مولانا از شمس پرسید : 

در سیر و سلوک ویژه شما ؛ شیخ چیست ؟ 

شمس پاسخ داد : 

هستی 

مولانا پرسید : مرید چیست ؟ 

شمس پاسخ داد : 

نیستی ، چون تا مرید نیست نشود ، مرید نباشد .

- اگر واقع شما با من نتوانید همراهی کردن ،من لا ابالیم نه از فراق مولانا مرا رنج و نه از وصل او مرا خوشی .

خوشی من از نهاد من؛ رنج من هم از نهاد من؛ اکنون با من مشگل باشد زیستن . 

شمس به شاگردش مولانا چنین گفت : 

سخن با خود توانم گفتن ، با هر که خود را دیدم ، در او با او سخن توانم گفتن ،تو اینی که نیاز می نمائی ، آن تو نبودی که بی نیازی و بیگانگی می تمودی ،آن دشمن تو بود .از بهر آنش می رنجانیدم که تو نبودی ، آخرش من ترا چگونه رنجانم ،که اگر بر پای تو بوسه دهم ترسم که مژه من در خلد و پای تو را خسته کند . 

 - از سیاله اثیری جهان وجودت کمک بگیر تا بتوانی به مدد آن عروج کنی و در انوار شیری رنگ ستارگان غرق شوی . در همه لحظاتی که د رخلوتش بودم بر صفا و احساسات ناب مذهبی و بدون تزل وی بخوابی آشنا می شدم که گوئی به همه اندیشه هایش " خط سوم " آویخته شده بود . و احتمالا می خواست که من هم بکمک او ، از نردبان وجود صعود کنم . او می گفت : ه روقت خودت را شناختی یقین بدان غنچه های امید در گلستان دلت شکفته می شود و سروش یار را در فضای سینه ات بخوبی خواهی شنید .مناسب است ترانه های شوق انگیزی را که می شنوی سعی کنی با خود بخاک تیره فرو نبری ، بلکه مانند چنگ آن کلمات را بصدا در آوری و گاه و بیگاه زیر لب زمزمه کنی که ترانه های دلنشین حیات است ،شمس زمانی که تجلی جوشش زندگی نوین را کنجکاوانه در وجودم مشاهده کرد ، گفت : 

من آنچه از اسرار در دل داشتم ، بیدریغ بتو ارمغان داده ام ، آرزویم اینست آوای سحر انگیز حقایق را از اشعارت بشنوم و از کلام دلپذیر و شور انگیزت صله بر گیرم پیش از آنکه تند باد تیره و سرد فراق ما را از هم جدا کند . 

مولانا بر اثر آموزش های آموزگارانه شمس می گوید : 

آینه دل چو شود صافی و پاک 

نقش ها بینی برون از آب و خاک 

ویا : 

چه تدبیر ای مسلمانان که من خود را نمی دانم 

نه ترسا ، نه یهودم من ، نه گبرم ، نه مسلمانم 

نه شرقیم ، نه غربیم ، نه بریم ؛ نه بحریم 

نه از کان طبیعیم ، نه از افلاک گردانم 

نه از هندم ، نه از چینم ، نه از بلغار و سقینم 

نه از ملک عراقیم نه از خاک خراسانم 

مکانم لا مکان باشد ،نشانم بی نشان باشد 

نه تن باشد نه جان باشد ، که من از جان جانانم 

و یا : 

مائیم و شور مستی ، مستی و بت پرستی 

زین سان که ما شدستیم از ما دگر چه آید ؟ 

مستی و مست تر شو ، هین زیر و بی زبر شو 

بی خویش و بی خبر شود ، خود از خبر چه آید ؟ 

- شمس به مولانا گفته بود : 

بشر دارای دو صفت حمیده و رذیله است . برای آنکه صفات حمیده انسانی از قوه بفعل در اید باید که انسان در مدینه فاضله بسر برد . و در واقع نقش مدینه فاضله این است که موجبات رشد و به فعلیت در آوردن صفات حمیده را فراهم نماید . شمس تحقق این مدینه فاضله را در ناکجا آباد عشق می داند و به مولانا گفت : 

" انوار فیض حق در همه جا می تابد ، دیوار وجود را (ما و منی را) خراب کن تا انوار فروزانش را به بینی .مبدا فیض عالم را در خلوتگه خورشید از طریق مکاشفت در ک خواهی کرد .آسانترین و کوتاهترین طریق برای نیل به مقصود آن است که از قفس طلائی تن ، خارج شوی تا از عالم ماده بیرون نیائی ،جهش به ماورای کاینات میسور نیست . چشم دل را باید باز کنی ،منطق عرفان عاشقانه بر اساس اعتقاد به بینش در برابر دانش استدلالی و تحلیلی قرار دارد . به جای علم و عقل و استدلال شایسته است به جهان ناپیدا کرانه عشق ،شهود و اشراق راه یابی .

خدا پرستی آنست که خودپرستی را رها کنی .باید فراموش کنی که صاحب مسندی بودی و مقامی داشتی . نخوت و غرور و آداب و ترتیب گذشته را از ساحت وجود دور کن ، شستشوئی کن و آنگه بخرابات خرام تا آیه " یهدی الله لنوره من یشاء " را با چشم درون دریابی و معبود را که از هر کس بتو نزدیکتر است بهتر بشناسی و آوایش را بشنوی .دل تو در آینده نزدیک به پهنای فلک تبدیل می شود که عالم جبروت و ملکوت آسمان ها را در آن مشاهده خواهی کرد .

تو هنوز ناپدیدی ز جمال خود چه دیدی ؟ 

سحری چو آفتابی ز درون خود در آیی "

 

 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Journey to truth سيري در حقايق منابع آزمون کارشناسی ارشد کشاورزی فـــ✘ـــاز ✘ ســنگـــ✘ــيـــن✘ فکر برتر برنامه نویسی و الکترونیک Famousangels todo فروشگاه اینترنتی مهتابی Scott