جلال الدین محمد بلخی ، معتقد بود که کائنات در تحول دائم است ، و اساس هستی در نیستی و بقاست . این سیر تحولی تا جهان ،جهان است ،خورشید و ماه و ستاره در افق مشغول نورافشانی است به نام تحول و تکامل ، ادامه خواهد داشت : 

آدم از خاک است ، کی ماند به خاک 

هیچ انگوری نمی ماند به   تاک 

نطفه از نان است ؛کی ماند به نان ؟ 

مردم از نطفه است ، کی باشد چنان ؟ 

هیج اصلی نیست مانند اثر 

پس ندانی اصل رنج و درد سر 

در کلیه پدیده های طبیعت ، آثار تغییر و تحول به چشم می خورد . از ضد ، ضد ها پدیدار می شود . باید به دقت به جهان نگریست و با اندیشه های علمی ،تحول تدریجی کاینات را به خوبی درک کرد . ولی پس از ملاقات با شمس ، نسبت به جهان و کائنات جهان بینی تازه  ای دارد و با شعرهایش تحول دائمی وجود را ظریفانه بیان می کند : 

هر زمان نو می شود دنیا و ما 

بی خبر از نو شدن اندر بقا 

پس ترا هر لحظه مرگ و رجعتی است 

مصطفی (ع) فرمود دنیا ساعتی است 

جهان مخلوطی از اضداد است . ضد ها را به ضد ها می توان شناخت . در این جنگ مستمر اضداد ، هم جنبش و هم اثرات تکامل به خوبی مشاهده می شود :

زندگانی آشتی ضد هاست 

مرگ آن کاندر میانشان جنگ هاست 

صلح اضداد است عمر این جهان 

جنگ اضداد است عمر جاودان 

ان جهان جز باقی و آباد نیست 

زانکه ترکیب وی از اضداد نیست . 

مشتاقی و مهجوری :

بتاب ای شمس تبریزی بسوی برج های دل 

من مست و تو دیوانه ، ما را که برد خانه 

من چند ترا گفتم کم خور دو سه پیمانه 

در شهر یکی کس را هشیار نمی بینم 

هر یک بتر از دیگر شوریده و دیوانه 

ای لولی بربط زن ، تو مست تری یا من  ؟

ای پیش چو تو مستی ، افسون من افسانه 

از خانه برون رفتم ، مستیم به پیش آمد

 در هر نظرش مضمر صد گلشن و کاشانه 

چون کشتی بی لنگر ، کژ می شد و مژ می شد 

وز حسرت او مرده ، صد عاقل و فرزانه 

گفتم ز کجائی تو ؟ تسخر زد و گفتا : من 

نیمیم ز ترکستان ، نیمیم ز فرغانه 

نیمیم ز آب و گل ، نیمیم ز جان و دل 

نیمیم لب دریا ، نیمی همه دردانه 

گفتم که رفیقی کن با من ، که منت خویشم 

گفتا که نبشناسم من خویش ز بیگانه 

من بی دل و دستارم ، در خانه خمارم 

یک سینه سخن دارم ، من شرح دهم یا نه ؟ 

 - مولانا ، انسان عاشق را به گونه جنینی می بیند که در شکم هستی است ، و باید سرانجام متولد شود و آن تولد در شمس تبریز " انسان کامل " جلوه می کند . 

چون دوم بار آدمیزاده بزاد 

پای خود بر فرق علت ها نهاد 

مولانا خطاب به شمس می گوید: 

جانم چو کوزه ای است پر آتش بست نکرد

روی من از فراق چو زر می کنی ، مکن 

گوئی خموش کن تو خموشم نمی هلی 

هرموی را ز عشق زبان می کنی ، مکن 

و یا 

گر غائبی ز دل تو در این جا چه می کنی ؟ 

ور در دلی ز دوده سودا چه می کنی ؟ 

حافظ می گوید: 

هر آنکسی که در این حلقه نیست زنده به عشق 

بر او نمرده به فتوای من نماز کنید 

انسان عاشق از مرگ نمی هراسد و آن را پایان حیات نمی پندارد . چون ، مرگ عشاق را بسوی کنگره عشق پرواز می دهد و به مبدا اعلا نزدیک می کند . 

ساعتی در خلوت استاد عشق :

گفتم عشق را شبی ، راست بگو تو کیستی ؟ 

گفت : حیات باقیم ، عمر خوش مکررم 

گفتمش ای برون ز جا ، خانه تو کجاست ؟ گفت : 

همره آتش دلم ، پهلوی دیده ترم

غازه لاله ها منم ، قیمت کاله ها منم 

لذت ناله ها منم ، کاشف هر مسترم 

او به کمینه شیوه ای ، صد چو مرا زره برد 

خواجه مرا تو ره نما ، من بچه از رهش برم ؟ 

چرخ نداش می کند ، کز پی اوست گردشم 

ماه نداش می کند ، کز رخ تو منورم 

شمس آموخته بود که این آوا ، وقتی به گوشش می رسد که به عشق ایمان داشته باشد .بالاخره ، طوفان عشق ، روح تشنه مولانا را از مرزهای مفهوم ها و پدیده ها بیرون برد و معمای لا ینحل هستی را به نحوی برایش حل کرد و سرود : 

ز زمان و ز مکان باز رهی گر تو ز خود 

چون زمان بگذری و همچو مکان بستیزی 

مولانا ، ادعا می کند که زمان و مکان و حتی کثرت یا عدد ظاهری است و با این همه روح فرد بدون از دست دادن جوهر فردیت خود ، در خدا باقی می ماند . 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Mike فرش دستبافت تاریکه بی تو دنیام فروشنده انواع بست فلزی ،بست کمربندی ، بست پلاستیکی 後來你不在 معرفی بهترین برندهای لوازم آرایشی و بهداشتی موفق باشیم... hamnafas19 در مسیر زندگی خوش باشیم